-
در کلاس روزگار،
درس های گونه گونه هست:
درسِ دست یافتن به آب و نان!
درسِ زیستن کنار این و آن.
درسِ مهر،
درسِ قهر،
درسِ اشنا شدن.درسِ با سرشکِ غم ز هم جدا شدن!
در کنار این معلمان و درس ها،
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست؛
یک معلمِ بزرگ نیز
در تمام لحظه ها، تمامِ عمر!
در کلاس هست و در کلاس نیست!
نام اوست: مرگ!
و آنچه را که درس می دهد؛
" زندگی " ست!
-
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
مبادا راست باشد این خبر زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
-
تو را می گویم ای چشمان دلبر،
که هستی بس دل افروز و دل آرا؛
چو راز عشق خوانم از جبینت
نبینم در جهان مثل تو زیبا؛
چو موج اشک بر رخسارت آید
شوی در دلربایی همچو دریا؛
مبادا بنگرم در رهگذاری
شوی سوی زنی محو تماشا
مبادا بشنوم دور از من ای شوخ
خیالی با تو خلوت کرده تنها
شود پژمرده رخسار من از درد
چو بینم گشته ای معبود دل ها
اگر روزی کنی جز یاد من یاد:
" بسازم خنجری نیشش ز پولاد. "
-
دام بشر لایق آن صید نیست
پس تو بگو تا به چه کا آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنار
زانکه ز هستی به کنار آمدیم
-
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريك چكيده ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود
-
دلم را چشم و ابرویی نبرده ست
حواسم را پری رویی نبرده ست
مرا افسونگری از من ربوده ست
که هیچ از دوستی بویی نبرده ست.
-
تو غمت را به که خواهی گفت؟
به رفیقی که غمش از تو گرانبارتر است؟
به شب تیره؟
به دیوار؟
به دشت؟
یا به تنهایی
کز جان تو بیمار تر است؟
کوه، فریاد تن را
به تو پس خواهد داد
هرگز این درد گران را نتوان گفت به کوه
نتوان شست به آب
نتوان داد به باد
-
در پشت میله های قفس، از سرِ ملال
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال:
" اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جانِ شمع فتد کاین بنا نهاد "
چشمم میان خط
بر روی لفظ " آتش " لرزید، ایستاد
دیدم: هزار شاخۀ گل را که بیگناه
در خط اتش اند.
بیداد مشعله افروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد
-
دور باطل زده ام قصه من
غم سرگشتگی و حیرانیست
بعد سر گشتگی وحیرانیم
باز هم حیرت وسرگردانیست
-
تنها تر از همیشه
جامی می ام تهی ست
جامِ غمم پر است.
وز جامِ دل مپرس،
کاین جام را به سنگ صبوری شکسته ام