یکـی برزیـگرک نالان درین دشت
بـخـون دیـدگان آلاله مـیکـشت
همـی کشـت و همـی گفـت ای دریـغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
باباطاهر
Printable View
یکـی برزیـگرک نالان درین دشت
بـخـون دیـدگان آلاله مـیکـشت
همـی کشـت و همـی گفـت ای دریـغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
باباطاهر
تا پاکـــــی سادگی مــــرا پیش ببر
تا کلبـــه ی بی ریــــای درویش ببر
ای لهجه ی خیس ابر ها، ای باران
دستان مرا بگیر و بــــــا خویش ببر
ایرج زبر دست
دیروز بود دخترکی توی کوچه بود
گیسو طلای قصه ی مادر بزرگ بود
دیروز بود مدرسه می رفت در کلاس
تخته سیا برای خودش شعر می سرود
دیروز بود روسریش را ورق نزد
تا من دوباره ۲۰ شوم مثل... ای حسود
دیروز بود کوچه ی ما تار شد کمی
یعنی که ماه کرده سرش چادر کبود
دیروز بود پنجره شان خواب رفته بود
دیگر به روی کوچه خودش را نمی گشود
دیروز بود یک نفر از من قشنگ تر
آمد کنار دست تو- او ماه را ربود
فردا نبود غیر کلاغی به روی سیم
یعنی درون کوچه ی ما هیچ کس نبود
حتا کسی که راوی ابیات فوق نیز
و مادری برای جوانش که...رود رود
دلا غـافـل ز سبحـانی چه حاصـل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بـود قــدر تو افــزون از مــلایـک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
باباطاهر
لقمه ای کان نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
مولانا
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم .:.:.:. در گوش دل عشوه فروشت گفتم
در سر دارم آنچه به گوشت گـــــفتم .:.:.:. فردا بنمایم آنچـــــه دوشت گفتم
مولوی
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان خوش حالان شدم
مولانا
من نـگردم پــاک از تسبیحشان .:.:.:. پاک هم ایشان شوند و در فشان
ما بـرون را ننگریم و قـــــــال را .:.:.:. ما درون را بنــــــــــگریم و حال را
مولوی
راه جان مر جسم را ویران کند
بعد از آن ویرانی آبادان کند
مولانا
در جای تو جا نیست بجز آن جان را .:.:.:. در کوه تو کانیست بجو آن کان را
صوفی رونده گر توانـی میجــوی .:.:.:. بیرون تو مجو ز خود بجو تـو آن را
مولوی
ای صبا گر بجوانان چمن باز رسی--------خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
حافظ
از بهر بوسهای ز لبش جان همیدهم / اینم همیستاند و آنم نمیدهد
حافظ
◙
دشمن آن باشد که قصد جان کند-------دشمن آن نبود که خود جان می کند
مولانا
دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود
غم خوردن بيهوده نميدارد سود
پر کن قدح مي به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنيها همه بود
خیام
در نیابد حال پخته هیچ خام ------پس سخن کوتاه باید والسلام
مولانا
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم
تا درخت دوستي برگي دهد
حاليا رفتيم و تخمي كاشتيم
گفت و گو آيين درويشي نبود
ور نه با تو ماجراها داشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط كرديم و صلح انگاشتيم
حافظ
من بیدلم ای نگار و تو دلـداری .:.:.:. شاید که بهر سخن ز من نازاری
یا آن دل من که بردهای بازدهی .:.:.:. یا هر چه کنم ز بیدلی بـــرداری
مولانا
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس------- جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
حافظ
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه خوشدلي آن جاست كه دلدار آن جاست
ميكنم جهد كه خود را مگر آن جا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيدكلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فكنم
حافظ
مجموع جهان عاشق یک پارهٔ من .:.:.:. چارهگر و چارهساز بیچارهٔ من
خورشید و فلک غلام سیارهٔ من .:.:.:. نظارهگـــــر دو کون نظارهٔ من
مولوی
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويههاي غريبانه قصه پردازم
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
كه از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا من
به كوي ميكده ديگر علم برافرازم
حافظ
مومنان را برد باشد عاقبت-------بر منافق مات اندر آخرت
مولوی
توانا که او نازنـیـن پــرورد / به الـوان نـعــمـت چـنـین پـرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس/که شکرش نه کار زبان است و بس
خدایا دلم خون شد و دیده ریش /که میبینم انعامت از گفت بیش
نگـویم دد و دام و مور و سـمک / که فوج مـلایک بر اوج فلک
هنوزت سـپاس اندکی گفـته اند / ز بیور هزاران یکی گفتهاند
برو سعدیا دست و دفتر بشوی /به راهی که پایان ندارد مپوی
سعدی
یکی آتشی بر شده تابناک / میان آب و باد از بر تیره خاک
فردوسی
◙
کار با جزبه عشق است عزیزان ور نه /// بوی پیراهن یوسف گرهی بر باد است
صائب تبریزی
تا تو بودی آدمی دیو از پیت / می دوید و می چشانید او میت
مولانا
تو را دانش و دین رهاند درست / در رستگاری ببایدت جست
حکیم توس، فردوسی
◙
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی/ تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی/ گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
مولوی
یک چند به تقلید گزیدم خــود را .:.:.:. نادیده همی نام شنیدم خـــــود را
در خود بودم زان نسزیدم خود را .:.:.:. از خود چو برون شدم بدیدم خود را
مولوی
از خدا جوییم توفیق ادب / بی ادب محروم شد از لطف رب
مولوی
با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بيخبر بميرد در درد خودپرستي
عاشق شو ار نه روزي كار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با كافران چه كارت گر بت نميپرستي
سلطان من خدا را زلفت شكست ما را
تا كي كند سياهي چندين درازدستي
حافظ
یکی گفت کاین شاه روم است و هند / ز قنوج تا پیش دریای سند
فردوسی
◙
در فصـل بهـار اگر بـتـی حـور سـرشت
یک سـاغر می دهـد مرا بر لب کـشت
هر چـند به نزد عامـه این باشـد زشـت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
خیام
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس / ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
حافظ
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
مولانا
یاران مـوافـق هـمـه از دســت شـدند
در پای اجـل یکان یکان پسـت شـدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
خیام
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیـم شبی دفع صد بلا بکند
عتـاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
حافظ
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
باشد که باز بینی دیدار آشنا را
حافظ
آن زمان که می شوی بیمار تو / می کنی از جرم استغفار تو
می نماید بر تو زشتی گنه /می کنی نیت که باز آیم بره
مولانا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
شهریار