دودكش
به علامت زندگي
زنگ
به علامت عشق
تو
به علامت من...
Printable View
دودكش
به علامت زندگي
زنگ
به علامت عشق
تو
به علامت من...
تو بايد پر شوي
از دختري كه هر وقت نگاهت ميكند
گرم ميشود
تابستان
وسط سينهاش را ميگيرد
و ميخواهد آنقدر ببوسدت
كه پيشانياش شكل عرق بگيرد.
درست مثل بهار
شاعر نيستم
شعر نميگويم
مينويسم بهار
تا تمام خيابان را
باران نقاشي كني
و بهانة امروز
براي سرودن
تنها تو باشي
تو
درست مثل بهار...
فُرات بودي يا كارون
با نام مُستعار خرم شهر زاده شدم
با عطر خمپاره و اَمن يُجيب عاشق شدم
آن قدر كه نفهميدم
فرات بودي يا كارون
هر چند فرقي نداشت
هميشه عشق
با لبان عباس عطش ميگيرد
حالا چند سالي ميگذرد
از فتح شلوارهاي كوتاه
تو
آن سوي آب
روبندهات را بر ميداري
و من
به سلامتي ِ آسمان خراشهاي شهر
قهوهام را با انگشتري عقيق سرميكشم
بيخيال تانكهايي كه
هفت پشت پدرم را لرزانده بود
در پيادهروهاي همين شعر
پس دوباره بيا!
به افتخار همين نام مستعار
يك دقيقه
تنها يك دقيقه
عاشق باشيم
با عطر خمپاره و امن يجيب...
گفته بودی که بمانم
به هوای دل تو در غربت،
اگر انگشت تو
از سد هراس دل من
روزنی ازنور گشاید
شاید
این جادوی عشق هست و دیگر هیچ
بر من نخند
که دلم برای حرفهای ناگفته
نگاه نگران
نفس های نرم
و سینه پر تپش ات
تنگ می شود...
جادوی عشق را باور کن
اگر مرا به حريمت راهي بود
به اعماق قلبت مي آمدم
و اندوهش را سراسر مي زدودم
اگر مرا به حريمت راهي بود
بر مژگانت مي نشتم
و از قاب چشمانت
دنيا را زيباتر مي ديدم
اگر مرا به حريمت راهي بود
شانه اي مي شدم
و در ژرفاي شبهاي گيسوانت
به آرامش مي رسيدم
اگر مرا به حريمت راهي بود
در لايه لايه ي خيالت مي تنيدم
و نام و نشان رقيب را مي کاويدم
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استکان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش کنيم
شبـــیه بــــــرگ پاییزی پس از تو قســـمت بادم
خداحـــافظ ... ولی هـــرگز نخواهی رفت از یادم
خدا حافظ ... و این یعنـی: در انـدوه تو می میرم
در این تنهـــایی مطلق که می بنـــدد به زنجیـرم
و بی تو لحظـــه ای حتـی دلـم طاقـت نمی آرد
و بــرف نا امیــــــــدی بر ســرم یکـــریز می بـــارد
چگــونه بگــذرم از عشق از دلبستگی هایــم؟!
چـگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم؟!
همیشه با تو بـــودن هــای من دیری نمی پاید
و بعـــد از تو ... کسی دیـگر به دیدارم نمی آید
تمام لحظه های من پر از تکـــرار بی رحمیست
چگونه می توان با این همه نامهربانی زیست؟
ببین! دل تنـگ دل تنگم و از بی حاصــــلی لبریز
و این را خوب می دانم که می پوسم دراین پاییز
و تـــو از یـــاد خواهی برد تمام خاطــــــراتم را ...
و من می میــرم از تـــرس ملال و حســـرت فردا
همان فردای بی رحمی که دلگیر است و تکراری
و لحن پنجره هایش غم انگیــــــز است و دیواری
چرا دلواپسی ها را زچشمانـــــم نمی خوانی؟!
من از دوریت می ترسم مگر این را نمی دانی؟!
خداحافظ ... تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ... به پایان آمـد ایـن دیــــــدار پنهـــــانی
خداحـــافظ ... بدون تو گمان کردی که می مانم؟!!
خـــداحافظ ... بدون من یقین دارم که می مانی...
به چشماي خودت قسم
ديگه بهت نمي رسم
وصال تو خياليه
واي كه دلم چه حاليه
بازياي عروسكي
آخ كه چه حيف شد كودكي
يه كم برس باز به خودت
مي خوام بيام تولدت
اونوقتا اينجوري نبود
راهت به اين دوري نبود
حالا كه عاشقت شدم
نيستي ديگه مال خودم
پاييز چه فصل زرديه
عاشقيم چه درديه
گم شده باز بادبادكم
تو نمي ياي به كمكم ؟
مي خوام دستاتو بگيرم
تو بموني من بميرم
عاشقي ام نوبتيه
آخ كه چه بد عادتيه
من نگرانم واسه تو
قبله ي ديگران نشو
اشكم به اين زلاليه
دل تو از من خاليه
تو مه عشق تو گمم
هلاك يه تبسم
تو شدي مال ديگري
چه جور دلت اومد بري
قفلا كه بي كليد شدن
چشا به در سفيد شدن
چه امتحان خوبيه
دوريت عجب غروبيه
بارون شديده نازنين
از تو بعيده نازنين
خاطره رو جا نذاري
باز من و تنها نذاري
اونوقتا مهمونت بودم
دنيا رو مديونت بودم
اونقتا مجنونم بودي
كلي پريشونم بودي
قصه حالا عوض شده
صحبت يه تولده
قلبت رو دادي به كسي
يه كم واسم دلواپسي
مي ترسي كه من بشكنم
پشت سرت حرف بزنم
من مني كه بوسيدمت
تو اون غروب كه ديدمت
تو واسه من ناز مي كني
ناز مي كشم باز مي كني ؟
اين رسمشه نيلوفرم
من كه ازت نمي گذرم
ستارمون يادت مي ياد
دلواپسم خيلي زياد
فقط تماشا مي كني
بعد عشق و حاشا مي كني
مي گي گذشت گذشته ها
چه راحتن فشرته ها
سر به سرم كه نذاري
بگو يه كم دوسم داري ؟
نمي موني من مي مونم
ميري يه روزي مي دونم
اولا مهربونترن
اونايي كه همسفرن
اشك منم كه جاريه
نگه دار يادگاريه
مي سپرمت دست خدا
يه كم دوستم داشتي بيا
**************
اين روزا عادت همه رفتنو دل شکستنه
درد تمام عاشقا پاي کسي نشستنه
اين روزا مشق بچه هايه صفحه آشفتگيه
گرداي روي آينه فقط غم زندگيه
اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه
مشکل بي ستاره ها يه کم ستاره چيدنه
اين روزا کار گلدونا از شبنمي تر شدنه
آرزوي شقايقا يه کم کبوتر شدنه
اين روزا آسمونمون پر از شکسته باليه
جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
اين روزا کار آدما دلاي پاک رو بردنه
بعدش اونو گرفتنو به ديگري سپردنه
اين روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترين بهونشون از هم خبر نداشتنه
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفائيه
جرم تمومشون فقط لذت آشنائيه
اين روزا چشماي همه غرق نياز و شبنمه
رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه.......
چه در خواب و چه بیداری من از یادت نمی کاهم
تو را هر لحظه چو احساس نیما چشم در راهم
غزلهایم یکایک نذر چشمان غزل گویت
که من با تو جهانی را سراسر شعر همراهم
همیشه در خیال من سوالی نقش می بندد:
که آیا لحظه ای آسوده می مانیم ما با هم؟
تو را همراه خود خواندم ولی در نیمه های راه
جدا شد از دستهای سردت از دستان گمراهم
هوایت می کشاند برگ دل را دم به دم سویی
چه می خواهی از این دل این دل از راه بیراهم
ز من دوری ولی در شعرهات از غم نشانی نیست
تو را مثل تمام شاعران حساس می خواهم
اگر چه لحظه ای در سایه ات ننشسته ام اما
زیادت ای درخت آرزو هرگز نمی کاهم.
غزلی عاشقانه باید گفت
حرف دل بی بهانه باید گفت
شرح گیسوی یار زیبا را
دانه دانه به شانه باید گفت
زیر یک شاخه خزان دیده
شرح حال جوانه باید گفت
عاشقی ابتدای یک فریاد
زین حکایت فسانه باید گفت
آنچه گفتم حکایت دل بود
تا به کی از زمانه باید گفت
محرمی غیر شب ندارم من
قصه دل شبانه باید گفت
لاله زار نگاه عاشق را
پیش نامحرمان نباید گفت.
چه شبی بود و چه فرخنده شبی.
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد .
كودك قلب من اين قصه شاد ،
از لبان تو شنيد:
(( زندگی رويا نيست.
(( زندگی زيبايی ست .
(( می توان ،
(( بر درختی تهی از بار ، زدن پيوندی .
(( می توان در دل مزرعهء خشك و تهی بذری ريخت .
(( می توان ،
(( از ميان فاصله ها را برداشت .
(( دل من با دل تو ،
(( هر دو بيزار از اين فاصله هاست .
قصه شيرينی ست .
كودك چشم من از قصه تو می خوابد .
من اينك باز می گويم
كلامم را
و شعرم را
برايت راز می گويم
تو ای نيلوفر زيبا
تو ای تنها و بی همتا
چنان در سحر زيبای كلامت
مانده ام مفتون
چنان با حرف حرف شعر تو
جدا گشتم از اين گردون
كه ديگر هيچ حرفی جز كلام
دوستت دارم
نمی دانم
نمی خواهم
نمی خواهم دگر اين گيتی پست دغل پرور
كه ديگر من تو را دارم
به استقبال تو اين بی زبون آمد
برايت هديه ايی دارد
اگر چه كوچك و كم قدر
كه شايد در نظر آيد
و آن جانی ست ناقابل
كه در پيش تو قربان است
يكی شكرانه كوچك
برای عهد و پيمان است
خواهم در خانه ات اکنون شوم ، ای یار نشد ماهی برکه جیحون شوم ،
ای یار نشد در ره عشق سبک بال گشودم پر پرواز تا همان آسمان نیلگون شوم ،
ای یار نشد میکده ها بربستم تا از ین سو دلم آزاد شود بلکه هوشیار به تو مجنون شوم ،
ای یار نشد خرم آن روز دعای سحرم را براتی گیرم با پیک سحر صاحب قارون شوم ،
خدایا گر ساز ندامت ننوازد " مولود " ، چه کند ؟ شاید به فریاد این ساز مدیون شوم ، ای یار نشد
برگ ریزان خزان
بی رنگی خورشید
لرزش اندام رنجور درختان
روزهای سرد و کوتاه زمستان
باد بی پایان
مرا یاد آور غمهاست
غم دیروز غم امروز غم فردا
درون سینه ام از چار فصل عشق
جز پائیز فصلی نیست
درخت خشک و بی برگ دلم تنهاست
و تنها یاد تو در خاطرم
خورشید شادیهاست
چي بگم از دلكم اونه كه ديگه تاب نداره
چي بگم از اين صدا كه ديگه فرياد نداره
ماندم اينجا بي صدا خسته وتنها
در ميان زندگي بي يار وتنها
روح من از تو ميخونه اما اين صدا ميدونه
گوش تو نا مهربونه
قلب من بي كس و تنها قد يه دونه ي پونه
همش از قصه ميخونه
خوشي از سرش گذشته
دل من باد خزونه
بي تو نميتو نه كه بمونه
اگه جسم من بمونه
روح من بي تو ميميره
قلب آتشين تو سينه
ميگيره بي تو بهانه
روح خسته
روح تنها
چي ميشه بميري فردا
مگه مردن تو
شكستن و غم تو
واسه ي كسي مهمه ؟
پس بمير اي روح فردا
كه شدي تنهاي تنها
كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت ميكنيم
سفرهات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
به نسيمي همة راه به هم ميريزد
كي دل سنگ تو را آه به هم ميريزد
سنگ در بركه مياندازم و ميپندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم ميريزد
عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است
گاه ميماند و ناگاه به هم ميريزد
آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است
عشق يك لحظه كوتاه به هم ميريزد
آه، يك روز همين آه تو را ميگيرد
گاه يك كوه به يك كاه به هم ميريزد
شعله انفس و آتشزنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است
جام مي نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرين مرتبه مستشدن اخلاق است
بيش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب ساقي به دعاگويي من مشتاق است
بعد يك عمر قناعت دگر آموختهام
عشق گنجي است كه افزونياش از انفاق است
باد، مشتي ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمي سوزاندن اين اوراق است.
پس شاخههاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور ميكني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
برعكس ميگردم طواف خانهات را
ديوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانههاي مرده با هم فرق دارند
ما در ابتدای خلقتمان به انکار رسيديم
آنگاه که عشق با انکار جان می گرفت…يادت هست؟
با تنت رام بخوابم
شبی بی نیاز روز
بگذار مدام بخوابم
نقل قول:
دوست عزيز
براي 100امين بار ازتون خواهش مي كنم
شما امروز دائم شعر گذاشتيد و من دائم به علت تكراري بودن پاكشون كردم .
تكراري پيش مي ياد براي همه ولي با اين امار بالا از طرف شما ادم تعجب مي كنه .
بهتره به جاي ازياد پست اهداف بهتري براي خودمون در نظر بگيريم
موفق باشيد:11:
دل تو مثل دلم اينهمه دلتنگ كه نيست
بخدا جنس دلم مثل دلت سنگ كه نيست
همه حرفات پر كذب و پرنيرنگ و فريب
عشق من مثل تو و عشق تو بيرنگ كه نيست
تنم اينجاست همه فكر وخيالم پيش تو
تو كه آرومي، آخه تو دل تو جنگ كه نيست
وقتي که رفتي ، واسه من حتي دلت تنگ نشد
خونه ي عشق و شناختن كار هر سنگ كه نيست
---------------------------------------
توي خاک باغ خونه
يه روزي دست زمونه
مارو کاشت با مهربوني
پيش هم مثل دو دونه
ما تو باغ مأوا گرفتيم
بارون اومد پا گرفتيم
دوتايي تو خاک باغچه
ريشه کرديم جا گرفتيم
غافل از رنگ گلامون
غم فرداي دلامون
توي خاک زير يه بارون
توي باغ روي زمين
گل اون شد گل سرخ
گل من زرد و غمين
گل اون گلهاي شادي
گل من گلهاي درد
اون تو گلخونه ي گرمِ
من اسير باد سرد
----------------------
بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت
بي تو اي شوق غزلآلودهيِ شبهاي من
لحظهاي حتي دلم با من همآوايي نداشت
آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم ميشوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!
اين منم پنهانترين افسانهيِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت
در گريز از خلوت شبهايِ بيپايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت
پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي ميساختم آنجا كه دريايي نداشت
پشت پا ميزد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت
شعرهايم مينوشتم دستهايم خسته بود
در شب بارانيات يك قطره خوانايي نداشت
ماه شب هم خويش ميآراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابيات هرگز خودآرايي نداشت
حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت
عشق اگر ديروز روز از روزگارم محو بود
در پسِ امروزها ديروز، فردايي نداشت
بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت.......
و سکوت مي کنيم
هم من ، هم تو ! اصلا بيا
يک خط زير قانون خط هاي موازي بنويسيم
دو خط موازي هيچوقت به هم نمي رسند
اما اين دليل نمي شود همديگر را دوست نداشته باشند ...
صدای عقربه ها
ماه هاست که
در سرم می کوبد
من همچنان در فکر توام
چرا باطری ساعت تمام نمی شود؟
مردم همه
تورا به خدا
سوگند ميدهند
اما براي من
تو آن هميشهاي
که خدا را بهتو
سوگند ميدهم!
با دلی بی تاب می خوانم تو را
مثل شعری ناب می خوانم تو را
در کنار جویباری از غرل
با سرود آب می خوانم تو را
شب به قصد کوچه بیرون می روی
در شب مهتاب می خوانم تو را
خستگی را می تکانم از تنت
با زبان خواب می خوانم تو را
با لبانی که عطش بو سیده است
با صدای آب می خوانم تو را
عکس خاموشم که تا پایان عمر
با دلی بی تاب می خوانم تو را
زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو ...
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردم در خیال
دل به یاد اوردم ایام وصال
از جدایی یک دوسالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفت و گو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل
بی تو چون شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شد ه
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدا ن
چون تویی مخمور خمارم من بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل به جادوی دلت افسون شده
جز تو هر یاری به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
دل
دلیلی نبود
برای لیلی
ممنون مجنونم
مدیون دیوانگی
که هنوز
عاشقم
پيش از تمام آينهها اوست
پيش از تمام آينهها
آبها...
پيش از تمام باران اوست
پيش از تمام جنگل
دريا...
باد اسب است:
گوش كن چگونه مي تازد
از ميان دريا، ميان آسمان.
مي خواهد مرا با خود ببرد: گوش كن
چگونه دنيا را به زير سم دارد
براي بردن من.
مرا در ميان بازوانت پنهان كن
تنها يك امشب،
آنگاه كه باران
دهان هاي بيشمارش را
بر سينه دريا و زمين مي شكند
گوش كن چگونه باد
چهار نعل مي تازد
براي بردن من.
با پيشاني ات بر پيشاني ام
دهانت بر دهانم
تن مان گره خورده
به عشقي كه ما را سر مي كشد
بگذار باد بگذرد
و مرا با خود نبرد.
بگذار باد بگذرد
با تاجي از كف دريا،
بگذار مرا بخواند و مرا بجويد
زماني كه آرام آرام فرو مي روم
در چشمان درشت تو ،
و تنها يك امشب
در آن ها آرام مي گيرم عشق من
1
مي خواهم عاشق شوم…
تا شايد دنيارا به پرتقالي بدل كنم
و خورشيد را
به فانوسي از برنز…
مي خواهم عاشق شوم…
تا پايان بخشم
پليس ها را…مرزها را…پرچم ها را
زبان ها را…رنگ ها را… نژادهارا.
آرزو دارم، دلبندم، بتوانم دنيارا
يك روز، تنها يك روزدر دست داشته باشم
تاشايد بتوانم بنيان گذ ارم
جمهوري احساس را.
2
مي خواهم عاشق شوم…
تا ، عزيزم ، دنيارا دگرگون كنم…
بعد پنجم به آن ببخشم…
و زنان را بدل كنم به باغ نعناع…
مي خواهم ملودي درختان…بارانها …و ماه ها را بسازم.
3
مي خواهم عاشق شوم…عزيزم
تا عاشقان را شايد از قفس ها
و پستان هارا از تيغ خنجر فئودال ها رها سازم.
پولهامو جمع کرده ام قلم مو و مقداری رنگ بخرم .
می خواهم نقاشی کنم ، اون طوری که دلم می خواهد ،
می خواهم خلاقیت خودم را نشان دهم ،
می خواهم همه چیز را از نو بکشم .
آسمان را آبی تر از آنچه هست و زمین را سبز سبز،
می خواهم خورشید را شمعی بکشم و
زمین را پروانه ای و نور را به شکل قلب هایی که می بارد
تا هر کسی قلبی نورانی داشته باشد .
می خواهم عشق را رنگ تازه ای ببخشم ؛ قرمز مثل گرما و تب وسوز ،
سبز مثل حیات و زندگی ، آبی مثل آسمانی بودن .
خلاصه می خواهم عشق را رنگین کمانی بکشم که نه از اشک بارانی ،
بلکه از شور و شادی آسمانی بوجود آمده .
و تو را نیز می کشم ، زیبا تر از هر زیبایی ، اون طور که هستی ،
تا دلیلی باشی برای نزول فرشتگان .
رنگین با نور عشق ، مست از جام عشق ،
زخمی از تیر عشق ، سوخته از سوز عشق .
و خودم را که از نقاشی ها پاک شده بودم دوباره خواهم کشید
و تنها یک قلب خواهم کشید برای دوتامون ،
که هیچوقت جرات نکنی مرا ترک کنی .
یا هر دو با هم عاشق زندگی کنیم و یا هر دو باهم بمیریم .
اینطوری فکر نکنم هیچگاه مرا آزار دهی و خدا را هم خواهم کشید
تا داوری کند!!!
سادگی مرا ببخش که خویش را تو خوانده ام
برای برگشتن تو به انتظار مانده ام
سادگی مرا ببخش که دل خوش از تو بوده ام
تو را به انگشتر شعر مثل نگین نشانده ام
به من نخند گریه کن چرا که جز نیاز تو
هر چه نیاز بود وهست از در خانه راندهام
اگر به کوتاهی خواب خواب مرا سایه شدی
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
گلوی فریاد مرا سکوت دعوت تو بود
ولی من این سکوت را به قصه ها رسانده ام
دوباره از صداقتم دامی برای من نساز
از ابتدا دست تو را دراین قمار خوانده ام
گناه از تو بود ومن نیاز مند بخششت
چرا که من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام
گناهکار هرکه بود کیفر آن مال من است
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذابه دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از من می شوی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخیه برخوردهای سرد را !