-
روزي معتصم –خليفه غاصب عباسي- بر اهالي شهر بصره خشم گرفت. او لشكر به آن شهر كشيد و خواست تا مردم را غارت كند.
مشايخ بصره، از شهر بيرون شدند و به سيصد هزار دينار، آزادي شهر خويش را تقاضا كردند؛ اما معتصم رضايت نداد.
عالمي كه از دوستان خليفه بود، شفاعت كرد؛ اما باز هم مورد قبول واقع نگرديد.
جواني كه از مريدان اين عالم بود، خدمت معتصم شتافت و گفت:
«اي امير! عفو كن؛ زيرا اگر پشيمان شوي كه چرا عفو نكردم، تدارك آن، دست ندهد؛ چون گفته اند كه چهار چيز باز نگردد: سخن گفته شده، تير انداخته شده، غم گذشته و قضاء رفته.»
اين سخن در دل چون سنگ معتصم اثر كرد كه گفتاري بود عظيم و با دانش. پس آن جوان را خلعت داد و اهل بصره را عفو كرد.
=============
-
جوانی نزد عارفی رفت و گفت میخواهم در زندگی خود آدم موفقی بشوم راهش چیست عارف به او گفت فردا به قبرستان برو و به همه مردگان توهین و ناسزا بگو جوان فردا به قبرستان رفت و به تمام مردگان توهین و ناسزا گفت و سپس نزد عارف رفت عارف به او گفت کاری که گفتم انجام دادی جوان گفت آری عارف گفت چه جوابی شنیدی جوان گفت هیچ عارف گفت فردا دوباره به قبرستان برو و این بار از آنها تعریف و تمجید کن جوان فردا کاری که عارف گفته بود انجام داد و سپس نزد عارف رفت عارف گفت کاری که به تو گفتم انجام دادی جوان گفت آری عارف گفت چه جوابی شنیدی جوان گفت هیچ عارف گفت راه موفقیت در زندگی هم همین هست نباید از توهین دلخور شوی و نباید از تعریف به خودت غره شوی فقط راه خود را برو و چون مردگان به اطرافیان بی تفاوت
-
شخصي نزد معتصم آمد و دعوي پيامبر کرد ، معتصم پرسيد : چه معجزه اي داري ؟
جواب داد : مرده زنده کنم !
گفت : اگر از تو اين معجزه ظاهر شود به تو بگروم . پس بدنبال درخواست مدعي ، دستور داد شمشير بسيار تيزش را آورند و بدست مدعي دهند .
گفت : اي خليفه ! در حضور تو گردن وزير تو را بزنم و في الحال زنده گردانم .
خليفه گفت : نيکو باشد ، سپس رو به وزير خود کرد و گفت : چه مي گويي ؟
پاسخ گفت : اي خليفه تن به کشتن در دادن کاري دشوار است ، من از او هيچ معجزه اي نمي طلبم ، تو خود گواه باش که من به او ايمان آورده ام .
معتصم بخنديد و او را خلعت داد و مدعي را به دار الشفاء فرستاد!
----------------------------------
-
حكيمى بود از حكماى عرب كه او را شن خواندندى، و او در كمال دانش و وفور حكمت بر سر آمده بود، ولكن عهدى كرده بود كه او زنى در حباله نكاح خود آرد كه در دانش همتاى او نباشد. و چندانكه گرد جهان مى رفت و چنين جفتى مى طلبيد،البته به دست نمى شد(به دست نمى آمد) و همچنين درمحنت غربت روزگارمى گذرانيد. تا روزى در راهى مى رفت، مردى با وى همراه شد. شن او را مى گويد: " اَتَحْمِلُى اَمْ اَحْمِلُكَ؟ تو بر من مى نشينى با من بر تو نشينم؟ " آن مرد گفت:" احمق مردى كه تويى، من بارعمامه خود برنمى توانم گرفت، تو را چگونه بردارم؟" شن خاموش شد. پس پاره اى راه برفتند كشتى ديدند به غايت كش و خوشه بسيارسركشيده . شن گفت:" كه نداند كه غله اين كشت را خورده اند يا ني؟" آن مرد مى گويد:" مگر تو ديوانه شده اي؟ غله اى كه هنوز ندروده اند، آن را چگونه خورده باشند؟"
شن خاموش مى بود تا آنگاه كه روزى چند برفتند. بر در قبيله اى ، يكى وفات كرده بود، و او را بر جنازه ( تابوت) نهاده بودند، و مى بردند . شن گفت: " چه مى گويى ، اين مرد زنده است يا مرده؟" آن مرد گفت:" سوگند مى خورم كه درجهان از تو احمق تر نباشد، مرده اى را بر جنازه نهاده مى برند به گورستان ، تو از من سئوال مى كنى كه او زنده است يا مرده، هيچ احمق چنين سئوال نكند. من بيش با تو سخن نگويم كه طاقت اين هذيان تو ندارم" و همچنين ميرفتند تا آنگاه كه به خانه آن مرد رسيدند، و آن مرد حق مرافقت و موافقت را بگزارد، و شن را به خانه خود مهمان آورد.
و او را دخترى بود درغايت دانايى و نهايت ملاحت. دختر پدر خود را بپرسيد كه" همراه تو كه بود و چه گفت و چه شنود؟" مرد گفت:" مرا در راه عقوبتى عظيم بود، كه مردكى احمق با من همراه شد، و سخنان نامعلوم مى گفت، و سئوالهاى پريشان مى پرسيد:" دختر گفت:" آخر چه مى گفت؟" آن مرد گفت:" اول كه با من همراه شد مرا گفت: تو مرا برمى دارى يا من تو را، و من خود به حيله ( زحمت) مى رفتم، او را چگونه برداشتمي؟ و ديگر به كشتى رسيديم. گفت: چه مى گويى اين كشت را خورده اند يا نى، و سوم مرده اى را ديد گفت: چه گويى اين مرد زده است يامرده؟ دختر گفت:" عظيم بد كردى كه حق آن مردنشناختى ، كه آن مرد حكيمى عالم تواند بود، وهر چه گفته است همه نتيجه حكمت و دانايى است.
اما آنچه گفته كه تو برمن نشينى يا من بر تو نشينم، اين، اشارت بدان دارد كه تو حكايت مى گويى يا من گويم تا رنج راه ما كمتر شود، كه هر كه در راه مى رود و ديگرى حكايت مى گويد رونده و شنونده بدان مشغول شوند، از رنج راه مرايشان را اثر نباشد. و آنچه گفته است كه اين كشته را خورده اند يا نى، اشارت بدان داشته است كه يعنى شايد كه خداوند كشت را وامى برآمده باشد، و اصحاب قروض او را تقاضا مى كنند و بدان سبب چون كشت برسد به ضرورت، از بهر ردّ قروض آن غله را بايد فروخت و به وامدار( بستانكار) دادن. پس از راه معنى اين كشت را پيش از رسيدن خورده باشد. و آنچه گفته است كه اين مرد زنده است يا مرده ،اشارت بدان دارد كه يعنى كه داند كه آن مردعالمى است كه فرزندى يا شاگردى گذاشته است كه بعد از وى نام او را زنده دارد؟ يا خيرى وصدقه جاريه اى كرده باشد كه ذكراو بدان باقى ماند؟ يا خود جاهلى و خاملى بوده است كه چون وفات كرد بيش (ديگر) كس از وى ياد نكند. و صواب آن باشد كه بروى و او را ضيافت كنى و عذر خواهى، وتفسير اين سخنان با وى بازرانى تا بر جهل و حماقت تو حمل نكند."
پس پدر دختر برفت، و حكيم را به وثاق خود آورد، و از وى عذرخواست، و تفسير اين سخنان بر وى بگفت: و گفت: " در آن زمان خاطرمن مشوش بود و به جواب اينها نمى پرداختم، و اكنون بازگفتم تابدانى كه من بر آن دقايق اطلاع داشته ام." شن گفت:" نى ، اين لايق طبيعت تو نيست، باز بايد گفت كه اين سخنان از كه آموختى و تو را براين نكته ها كه وقوف داده است؟" پس درماند و گفت: " دخترى دارم كه در دانايى بر مردان جهان خندد، و عقلا را در پله ميزان( دركفه ترازو) خود به هيچ برنگيرد." شن چون اين سخن بشنيد آن دختر را از پدر بخواست، و پدراو بدان رضا داد، و آن زن را درحباله خود آورد، هر دو موافق يكديگر آمدند و در زبان اعراب مثل شدند، چنانكه گفته اند:" وافَقَ شَنُّ طَبَقَهً" يعنى شن با طبقه ( نام دختر است) مؤانس افتاد. و اين مثل جايى زنند كه يارى همتا و دوستى موافق، كسى را پديد آيد.
جوامع الحكايات
-
يكى از بازرگانان بصره ، هر سال كالاهايى را با كشتى به هندوستان مى برد . در يكى از سال ها ، پيرمردى از اهالى بصره به او گفت : « اين يك خروار مس را با خود به كشتى ببر و هنگامى كه دريا توفانى مى شود ، آن را به دريا بينداز .» تاجر نيز پذيرفت .
از قضا ، تاجر اين موضوع را فراموش كرد . وقتى به كشور هند رسيد ، جوانى آمد و از او پرسيد : آيا مس همراه دارى ؟ » تاجر ناگهان به ياد سفارش پيرمرد افتاد . با خود گفت : « اكنون كه وصيّت پيرمرد را فراموش كرده ام ، خوب است آن را بفروشم و برايش كالايى پرسود خريدارى كنم .» از اين رو ، مس ها را به آن جوان فروخت و با پولش ، جنسى براى پيرمرد خريد .
چون به بصره بازگشت ، احوال پيرمرد را پرسيد . گفتند : « از دنيا رفته و وارثى ندارد ، مگر برادرزاده اى كه چون در زمان حياتش با او ناسازگار بوده ، وى را از خود رانده ؛ جوان نيز به ديار غربت سفر كــرده است .»
بازرگان ، كالاى پيرمرد را در كيسه اى گذاشت و مٌهر كرد و نام وى را بر آن نوشت تا به وارثش برساند .
روزى بر در ِ دكّان نشسته بود ، جوانى از راه رسيد و از او پرسيد : « آيا مرا مى شناسى ؟ »
- نه !
من همان جوانى هستم كه در كشور هند ، از تو يك خروار مس خريدم . در ميان آن مس ها ، طلاى بسيارى پنهان كرده بودند . با خود گفتم : « من مس خريده ام و تصرّف در اين طلاها بر من حرام است . اكنون آمده ام تا آنها را به تو باز گردانم .»
بازرگان گفت : « آن مس از من نبود ؛ از پيرمردى از اهالى بصره بود به نام فلان ، كه در فلان محلّه زندگى مى كرد .»
جوان لبخندى زد و خداى را سپاس گزار كرد و گفت : « آن پيرمرد ، عموى من بود و مقصودش از ريختن اموال به دريا ، محروم كردن من از ارث بود ، ولى خداوند خواست كه آن اموال به من برسد .»
جوان پس از اثبات ادّعاى خود ، اموال ديگر عمويش را نيز به عنوان ميراث ، از بازرگان باز پس گرفت
-
بزرگى گويد: مرا همسايه اى بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامى كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه
رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از
براى حق همسايگى، ساعتى بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وى رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،
خوابى بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همى خراميدى، تاجى مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.
با او گفتم: ملك تعالى با تو چه كرد؟
گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتى نبود كه از سبب رحمت بودى و لكن مرا چون
در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاى آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتى بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،
مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتى تمام تا مرا عذاب كنند .
خطاب آمد كه: ساعتى ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.
ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمى گردد، چه
فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در
پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفى آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
-
يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.
روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.
گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.ـ
پايان
----------------------
نتيجه :
هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!
-
رنگ ديوارها خاکستری است. چيزی شبيه سنگ. دور و برم پر است از صداهای درهم و آدمهايی که میشناسم، هر کس در گوشهای مشغول کاری. پسربچهها کنار ديوار حياط دنبال هم میدوند. چند نفر توی تاريکی روی زمين نشستهاند و پچپچ میکنند. گوشهی حياط ديگ گذاشتهاند، دود و خاکستر از آتش زير ديگها زبانه میکشد. من بیخيال ميان جمعيت چرخ میزنم.
کنار در ايستادهام. آن طرف ديوار، مردم پر از صدا و هياهو میگذرند. چرخ لبوفروش قژقژکنان از جلوی پايم رد میشود. چراغهای زنبوری توی کوچه خاموش و روشن میشوند. کسی آنطرفتر شيشکی میبندد. زن کولی کودکی در آغوش دارد. جلو میآيد، کودک را لای پارچه رنگ و رورفتهای پيچيده است. از من میخواهد کودک را به عماد برسانم. میگويد: «بچه مريض است. از ديشب بدحال شده.» میگويد: «عماد شفا میدهد». صورت عماد توی سرم لبخند میزند. کودک را در آغوش میگيرم، سبک است. قرار است عماد شفايش دهد. دور حياط میچرخم. از آدمهايی که چهرههاشان هيچ شبيه ديروز نيست، سراغ عماد را میگيرم. آخرين بار عماد را توی درگاهی حياط پشتی ديدهام، آنجا میروم. کودک در آغوشم است. از عماد میپرسم. هيچکس عماد را نمیشناسد. گرمای تن کودک را روی دستهايم حس میکنم. خسته شدهام، کلافهام. وسط حياط میايستم. داد می زنم: «عماد!» هيچکس از فرياد من برنمیگردد. کسی جوابم را نمیدهد. چهرهی کودک سياه و درهم پيچيده است. زن کولی گفت عماد شفايش میدهد.
عماد را پيدا نمیکنم. توی حجرههای تودرتو و تاريک سرک میکشم. از پسری با چشمهای آبی میپرسم: «عماد از اقوام تو بود. حالا کجاست؟» او با چشمهای گرد آبیاش خيره نگاه میکند، میرود.
کودک در آغوشم است. تنش داغ است. در گوشهای از حياط مینشينم. حوض وسط حياط پر از آب است، آب از اين حوض توی جویها دالان به دالان پيش میرود. مشتم را پر از آب میکنم و توی دهان کودک میريزم. صورتش باز میشود. ديگر چشمهايش را تنگ در هم فشار نمیدهد، زمين میگذارمش. مسير يکی از جویها را میگيرم و میروم.
ديوارهای حياط به باروهای قلعه میماند. آسمان سياه است. ديوارها خاکستری، اتاقها تودرتو. نزديک ديوارها که میشوم مردم شبيه کولیها میشوند. ياد کودک میافتم. چند وقت است که تنها توی آخرين حياط رهايش کردهام؟ چند روز، چند ساعت؟ خاطرم نمیآيد. تمام حياطها را میدوم. تمام دالانهای پيچ در پيچ. پلههای سنگی را رد میکنم. هندوانهای روی پلههای خاکستری به زمين میافتد. چراغهای زنبوری تکان تکان میخورند. به حياط آخر که میرسم ديگر نفس ندارم. هنهنکنان کودک لای پتو را در آغوش میگيرم. چهرهی کودک کبود شده، چشمهايش از حدقه در آمده، دهانش باز است، انگار دارد فرياد میکشد اما من صدايی نمیشنوم. چشمهايش دريدهتر میشوند. دستهايش را توی شکم جمع کرده، درد میکشد. بدن سفت و مچالهاش را به سينهام میفشارم فرياد میزنم: «دارد میميرد!» داد میزنم، کمک میخواهم. پشتم میلرزد. کودک را به قلبم میفشارم تا صورت وحشتزدهاش را نبينم. توی حياطهای تودرتو میدوم، توی همهی حياطها داد میزنم: «دارد میميرد!... من آب دادم، من عماد را پيدا نکردم... دارد از درد میميرد! من آب دادم...» به ديوارها میرسم، رنگ آدمها فرق میکند. عماد را صدا میزنم کسی جوابم نمیدهد. بچه را روی دست میگيرم، سرش متلاشی شده. کودک قطره قطره نه، مثل سيل از لای پتو به روی خاک خاکستری میريزد. من داد میزنم، من با تمام وجود هوار میکشم: «بچه مرد! بچهام مرد.» لاشهای مرده لای پتو توی دستانم است. لاشهای به کوچکی يک موش مرده. پوستش زير چشمها و زير گونهها چين خورده، مثل پيرزنهای سالخورده. لايه لايه چروک برداشته. جنازهی کودک توی دستانم لای پتوست. کسی توی باغچهی روبهرويم گل میکارد. آدمها، کوچک و بزرگ، آشنا رد میشوند. کسی صدايم را نشنيده است. کودکم را، بچهاکم را، کجا دفن کنم؟
-
مادرم میگفت: «برای خشککردن گلها، بايد... اونا رو سر و ته کنی... سه روز، فقط سه روز بعد میبينی که چه گلای خشک قشنگی داری. يا نه... اونها رو تو يه ديس پر از نمک، اينطور... بخوابون. حواست به من هست؟! اونها رو تو يه ديس پر نمک، اينطور... بخوابون... اگه ديس رو تو يه جای خشک بذاری بهتر گلات خشک میشن. يا اينکه اگه... اگه نه جای زياد داشتی و... نه نمک زياد... میتونی...»
بچه بودم و با چشمهای گشاد از زوايای پنهان خانه به مادرم نگاه میکردم که مدام در تدارک خشککردن گلهای تازهای بود که میخريد يا برایمان میرسيد. خانه تاريک بود و بوی گلهای خشکيده، از هيچ پنجرهای بيرون نمیرفت. او هرگز از آشپزخانه بيرون نمیآمد. آشپزخانه ملک طلق او بود و با اوامر شديدش اداره میشد. آنقدر کوچک بودم که بتوانم به زير تخت يا ميز بروم و ساعتها او را نگاه کنم که با تاجی از سبزیهای خوراکی و گلهای خشک، و شنلی از پوست پياز، ملکهی تمامعيار آن خانه، آن آشپزخانه بود.
ديوارهای آشپزخانه که از سالها آشپزی برای هفت نفر در سه وعده صبحانه، نهار و شام چرب شده بود، سالهای آخر عمر مادرم، با خالیشدن خانه از افراد خانواده، شده بود گلخانهی گلهای خشک او. سه سال آخر عمرش وسواس گلهای «هرگز فراموشم مکن» او را بیقرار کرده بود. هر هفته به سفارش او دسته دسته گلهای ريز آبی در پاکتهای مرطوب قهوهای میرسيد و او آنها را تا چند روز به سر و سينه و موی خود میزد. جلوی آيينهی قدی میايستاد و موهايش را با آنها میآراست يا وسواس عوض کردن لباس پيدا میکرد. مرا که تنها عضو باقیماندهی خانوادهی زمانی هفتنفره بودم، از زير تخت، کمد و ميز بيرون میکشيد و با پيراهن آبی و صورت آراسته جلويم میايستاد و میپرسيد: «ببين! ببين زيبا شدم؟» بعد خودش را خم میکرد تا موهايش نزديک صورت رنگپريدهی من برسد و ادامه دهد: «میدونی اسم اينا چيه؟ اين گلها رو میگم!... هرگز فراموشم مکن! فکرش رو بکن! اسمشون اينه: هرگز فراموشم مکن!» و روزی ديگر در حالی که به زحمت گلهای پلاسيده را از لابهلای موهای شانه نکردهاش بيرون میکشيد، میگفت: «واقعن که... اين گلا انقد ريز هستن که فراموش نکردنشون، کار سختيه. من اونا رو يادم میره! باور میکنی؟» و بی آنکه هرگز منتظر جواب من باشد، پشتش را به آيينه يا من میکرد و دور میشد.
روز آخر عمرش در حالی که همهی تاقچهها، گلدانها، لبهی تختخواب و حتا همهی ليوانها، کاسهها و پارچهای خانه پر از دستههای تازه، پلاسيده يا خشکشدهی هرگز فراموشم مکن بود، روی زمين جلوی شومينه نشست، برگ برگ دفتر خاطراتی که من تا آن تا آن روز نديده بودم، کند، به آتش انداخت و به من که بر و بر از پشت پردهی کلفت اتاق نگاهش میکردم، گفت: «میدونی! ديگه خونه خيلی سرد شده... ديگه نمیشه سرما رو تحمل کرد...» بعد چند برگ ديگر به آتش انداخت و گفت: «يادت باشه! گوشت با من هس؟! يادت باشه که اين کار اونقدرام که فکر میکنی سخت نيس. فراموش نکردن اين گلهای آبی ريز رو میگم... اونقدرام که فکر میکنی، کار سختی نيست. راه حلش رو همين امروز فهميدم. باورت میشه! همين امروز... بايد هميشه دلت در گرو چيزی باشه. میفهمی؟ گرو. میدونی يعنی چی؟» بعد در حالی که سعی میکرد برای اولين بار طوری حرف بزند تا من هم بفهمم، شمرده شمرده گفت: «بايد... عادت کنی... مواظب زير پات باشی. میفهمی. نبايد همينطور فقط واسهی بازيگوشی بپری توی باغ. بايد حواست باشه... آخه اينها هميشه بی سر و صدا... میدونی! دقت داشته باش! هميشه بی سر و صدا درست تو جايی رشد میکنن که تو اصلن انتظارش رو نداری...»
مادرم همان روز مرد. خيلی راحت. روی تختخواب لابهلای گلهای ريز آبی تازه و پلاسيده و خشک، و بوی کپک. وقتی که مرد هنوز آخرين برگهای دفتر خاطراتش داشت در آتش میسوخت. من لای در اتاق خواب او را که هيچوقت اجازه نداشتم وارد شوم، باز کردم و ديدم که او مرده است. رفتم روی تختخوابش نشستم که سالها بود تنها در آن میخوابيد. بعد دراز کشيدم. وقتی دراز کشيدم، تن کوچکم لای گلها فرو رفته بود.
از مرگ مادرم سالها میگذرد. حالا ديگر من بزرگ شدهام. آنقدر بزرگ که بتوانم دستور بدهم. من هيچ چيز نمینويسم. هيچ خاطرهای. چون در زندگی من هيچ اتفاقی نمیافتد. من فقط گاهی شنل پوست پياز مادرم را روی دوشم میاندازم، پياز فرهنگی بزرگ را در هوا تکان میدهم و به گلهای خشک او که اغلب آنها حالا ديگر غبار شدهاند و در فضای خفهی خانه با هوا آميختهاند، دستورالعمل خشککردن گلها را میدهم. گاهی در اين حين، ناگهان چشمهايم را میبندم و به يک صدا ــ تنها صدا ــ گوش میدهم. صدای نشخوار گاوی که پوزهاش را لابهلای پيچکهای ترد و نازک هرگز فراموشم مکن ديوارهای بيرون خانه، فرو کرده است و صدای نشخوارش روز مرا از کسالت درمیآورد.
-