گاهی فکر میکنم شعر
با سطرهای کوتاه و بلند
چه بیهوده
پشت هم ردیف میشود
از وقتی که همه چیز
با چشمهای تو شروع شد
تنها چیزی که ندارم
تنها چیزی که از تمام دنیا ندارم
تو
و شعر چه بیهوده از تو حرف میزند
تو و چشمهایت
که خالی از من بود
و من
پر از چشمهایت...
Printable View
گاهی فکر میکنم شعر
با سطرهای کوتاه و بلند
چه بیهوده
پشت هم ردیف میشود
از وقتی که همه چیز
با چشمهای تو شروع شد
تنها چیزی که ندارم
تنها چیزی که از تمام دنیا ندارم
تو
و شعر چه بیهوده از تو حرف میزند
تو و چشمهایت
که خالی از من بود
و من
پر از چشمهایت...
آینه ی آلوده
برای دیدن خودم
آینه را پاک می کنم
چیزی به تصور آینه اضافه نمی شود
من
خودم را
از آینه پاک کرده ام!
بی دلیل یاد تو می افتم
بی آنکه چیزی مرا
یاد تو بیاندازد.
عجیب نیست
که بی دلیل عاشقت شوم
که بی دلیل
به خود بیایم
و ببینم دوباره
بی دلیل
اشتباه کرده ام!
لطفاً كمي لبخند بزنيد يا نزنيد
اين عكس توي هيچ قابي جا نميگيرد و تنها . . .
يادگار زني است
كه اول اين شعر نوشت " دربست " . . . بعد رفت و در را بست
گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم
آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
عهدی که رشتهی آن با اشک تاب دادی
زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم
اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به
تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم
بیچون تو همزبانی من در وطن غریبم
گر باید این غریبی گو در وطن نباشم
با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان
من بیش از این اسیر زندان تن نباشم
بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان
گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار
من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
«-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم! بانو!
به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سالها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بیبی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای!
در پس پرده پلکهایم که پنهان می شوم،
اول ستاره ای از آنسوی سیاهی سبز می شود،
بعد دست ترانه ای آستین سکوتم را می کشد،
بعد نامی برایش انتخاب می کنم و بعد،
رگبار بی امان... خاتون!
دلم می خواست شاعر ِ دیگری بودم!
نه شبیه شاملو ( که شهامت تکلم ترانه را به من آموخت!)
نه همصورت سهراب (که پرش به پر پرسشی نمی گرفت!)
و نه حتی، همچشم فانوس ِ همیشه فکرهایم : فروغ فرخزاد!
دلم می خواست شاعر دیگری باشم!
می خواستم زندگی را زلال بنویسم!
می خواستم شعری شبیه آوازِ کارگران ساختمان بنویسم!
شعری شبیه چشم های بی قرار آهو،
در تنگنای گریز و گلوله...
می خواستم جور ِ دیگری برایت بنویسم!
می خواستم طوری بنویسم که برگردی!
باید قانون قدیمی قلبها را نادیده گرفت!
باید دهان هر کسی را که گفت: « دوری و دوستی» گِل گرفت!
باید به کودکان دبستان ستاره گفت:
جواب یک و یک همیشه دو نمی شود!
آه! معنای یکی شدن
نیمه سفر کرده!
آخر چرا پیدایم نمی کنی؟
تو شهرِ قصه هیچکسی من رُ برای من نخواست
هیشکی لباسِ فکرشُ رنگِ صدای من نخواست
دغدغهی آدَمکا دغدغههای من نبود
جز تو کسی منتظرِ صدای پای من نبود
گلکم ! حرفِ دلم رُ کسی غیرِ تو نفهمید
کسی راهِ شهرِ عشقُ از ستارهها نپرسید
دستِ تو چترِ صدا رُ رو سرِ ترانه وا کرد
بغضِ تو عطرِ غزل رُ رو سکوتِ واژه پاشید
تخته سیاهِ روزگار جا واسه نقاشی نداشت
سهمِ ما از زندگی رُ بیرونِ قصه جاگذاشت
کبوترِ سفیدِ عشق از روی بومِ ما پرید
دستای بی صدای ما به سیبِ جادو نرسید
گلکم ! حرفِ دلم رُ کسی غیرِ تو نفهمید
کسی راهِ شهر عشقُ از ستارهها نپرسید
دستِ تو چترِ صدا رُ رو سرِ ترانه وا کرد
بغضِ تو عطرِ غزل رُ رو سکوتِ واژه پاشید
گل رزی را با یاد رخ یار کندم و به زندگی اش پایان دادم
تا با عشقم زندگی بخشم
نمیدانم چرا رسم روزگار چنین است
تا کسی نمیرد
دیگری زنده نمیشود!!!!