این دکتر هام که فقط بلدن آدم رو نا امید کنند ..."
لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری .
"بوی بهار ،چقدر دوستش دارم ، من عاشق این بو هستم "
به خیابان نگاه میکردم ، البته بیشتر به درختی که جلوی { مقابل } پنجره اتاقم بود، درخت اقاقیا {یی} که تازه شکوفه زده بود.
هر از گاهی ماشین یا موتور{ی} از خیابانی که تکه هایی از آن از زیر درخت معلوم بود، رد {عبور } میشد{ می کرد} و آرامش مرا به هم میزد ...
"خدایا ! آرامش هم که میدی ، ذره ذره میریزی تو حلق آدم که همیشه تشنش باشه ..."
سرم گیج میرفت ، با خود گفتم : " از کسی که تا این وقت شب بیداره چه انتظاری داری ؟ "
ولی جالب اینجا بود که اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم ، شاید از بی خوابی زیاد ...
از لای برگ و شکوفه های اقاقیا ، منظره مبهمی به نظرم آمد . سعی کردم جزئیات را تشخیص دهم ...
دختری { دختر}زیبا{یی را دیدم، با لباس سفید بلندی که پایین ان روی زمین کشیده می شد} با لباسی سفید و بلند . طوری که پایین آن روی زمین کشیده میشد را دیدم.
دخترکی با گیسوان و چشم های مشکی رنگ { استفاده از کلمه رنگ به جمله شکل نامانوسی میدهد } و پوستی گندم گون ولی درخشان ، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر ، { به جای ، میتونی از با استفاده کنی} قدی متوسط که آن طرف خیابان ایستاده بود.
"چه دختر قشنگیه ..."
دقیق تر که شدم ، دریافتم دختر هم به من نگاه میکند ، سوال ها یکی پس از دیگری از ذهنم میگذ شت :
"این دختر با این لباس ، این وقت شب ، چرا واستاده تو خیابون { و} زل زده به من ؟"
و از این مهمتر : "چرا همه جا رو تار میبینم جز اون دختر ؟ نکنه عشق که میگن همینه{؟!} ..."
در دریای سوالاتم غوطه ور بودم که دخترک گفت : "آقا ! چرا نمیای پیشم ؟"
منگ شده بودم ! با خود گفتم "شاید دختره هرز ست {یه دختر هرزه ست} ... شایدم خیالاتی شدم زده به سرم از بیخوابی ..."
دختر گفت : " من هرزه نیستم ، تو هم خیالاتی نشدی ، بیا پایین ..."
خواستم حرف بزنم ، تمام تلاشم را کردم ولی نتوانستم حتی { ولی حتی نتوانستم} دهانم را بگشایم ، انگار دهانم قفل شده بود .
در همان حین این سخن از ذهنم میگذشت : " آخه تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟ چیکارم داری ؟ "
دخترک جواب داد : "مهم نیست من کی هستم ، هرکی که تو فکر کنی ، با تو کار دارم ، تو رو میخوام ..."
تعجب کرده بودم ، باید اعتراف کنم خیلی هم ترسیده بودم ، آن دختر ذهن مرا میخواند !
شاید هم خواب بودم ، شاید فکر میکردم نمیتوانم حرف بزنم ولی به زبان آمده بودم ...
- "من رو میخوای {؟} چیه ؟ دختر این وقت شبی شر درست نکن برا من ..."
- "خواهش میکنم ، بیا پایین تو آغوشم ... بیا "
و با دست به من اشار کرد که نزدش بروم ...
جاذبه قوی و بسیار عجیبی وجودم را فرا گرفت ، شهوت بود ؟ عشق بود ؟ کنجکاوی بود؟ یا یک حس غریب ؟
نمیدانستم و نمیدانم ...
به هر زحتمی که بود خودم را به در اتاق رسانیدم ، راه پله ها تاریک بود ، کورمال کورمال و به کمک نرده ها خودم را به در ورودی رساندم ، چندین بار نزدیک بود سقوط کنم ، سخت بود ولی بالاخره در را باز کردم ، 
پاهایم ناتوان شده بودند و دست هایم از بازو ها به پایین کملا بیحس بود ، تنها انگشتان دستم گز گز مختصری میکردند ، سرم سنگین شده بود و روی بدنم سنگینی { به جای اوردن کلمه سنگین پشت سر هم میتونستی از کلمات دیگه ای هم استفاده کنی} میکرد ، کشان کشان خود را به دخترک رساندم و نزدیکش زانو زدم ...
دخترک آرام پیش من نشست ... 
- " تو چقدر قشنگی ..."
دخترک لبخندی زد و گفت ، "نمیخوای بیای تو بغلم ؟"
گفتم : " چرا ،ولی دختر { کلمه دختر اینجا حذف بشه بهتره و ضمنا بهجمله آسیبی نمیرسونه }خیلی خستم ، چقدر چهرت { چهره ات} آشناست ، خیلی آشنایی ، چرا اسمت یادم نمیاد ؟"
گفت : " میدونی از کیه{ میدونی از کی توی زندگیت شادی نداشتی؟} که تو زندگیت شادی نداشتی ؟ وقتی آدم از کسی دور میشه ، اسمش هم یادش میره ... نمیخوای بیا تو بغلم؟"
گفتم : "چرا ... چرا .. نمیتونم ولی{ اما نمیتونم} ، کمکم میکنی ؟"
گفت : "باشه ، بیا بغلم ..."
لبخندب زد و دست هایش را باز کرد ...
من با آخرین توان باقی مانده خود را در آغوش دخترک انداختم، چشمانم بسته شد ،
عضلاتم منقبض گردید و لرزه عجیبی دست داد، نفسم بند آمده بود
"پسرم ندو تو خیابون ..." ، "تاب ، تاب ، عباسی ..." ،"این قدر نرو تو کوچه ..." ، "داداش بیا اینجا ..." ، "پسرم فردا روز اول مدرسته ، زود بخواب" ، "مدرسه چه طور بود ؟" ، " اسمت چیه ؟"، ... ، "پسر چرا آدم نمیشی ؟" ،
" من تو رو ولت کردم ..."، "بیشعور اذیت نکن " ، بد ضایعش کردی ..." ، "اه! همونی که ضایع شده بود ؟" ،
" دوستت دارم ..." ، "کثافت ، بدون تو میمیرم میفهمی ؟" ، "کوچه ها باریکن دکونا بستس ..." ، "چرا نمیفهمی عاشقتم؟"
"تو یه عوضی هستی ،ولی من دوست دارم ..."،"باتنبلا میگردی ..."،"برا خاهرت {خواهرت}خواستگار اومده ..." ، "قبول میکنی ؟" ،
"آره داداشی"،"رتبت { رتبه ت}چند شد ؟" ، "تبریک میگم ..." و ...
چشمانم را ناگهان باز کردم ، خودم را در آغوش دخترک یافتم ...گفت : "من رو از این جا ببر ... حالا ! "{***}
بی اختیار از جا بلند شدم و دخترک را از جا بلند کردم ... نیرویی بی پایان یافته بودم ...
دخترک لبخند میزد و دستانش را دور گردنم حلقه زده بود ...
راه خیابان را پیش گرفتم ، روشنایی خیره کننده ای از دور معلوم بود ، انگار پایان خیابان به نور میرسید ...
گویی به سوی خورشید حرکت میکردم و من و دخترک وزنی نداشتیم ...{ و هیچ کدام وزنی نداشتیم}
نور چشمانم را اذیت نمیکرد ولی بر حسب عادت سرم را بر گرداندم ، خودم را دیدم که بر زمین افتاده بودم و نفس نمیکشیدم ...
اتومبیلی که ایستاد و راننده بالای سر من آمد ، و من مرده بودم { اتومبیلی که ایستاده بود، رانندهای که بالای سر جنازه ای بود و من که مرده بودم.}
*{ جمله اول داستان همانطور که دوستمان گفتند در داستان به معنایی نمیرسد و در واقع نقشی ندارد حتی میتواند در برخی خواندگان ابهام هم ایجاد کند.}
**{ داستان در کل داستانی جالب است کشش دراد اما انچه را که در خصوص کیفیت مرگ است را نتوانسته به خوبی بیان کند. و جمله اول مثل این است که از جایی به داستان امده چون سر گیجه و باقی حالات پسر به علت نزدیک شدن او به زمان مرگ بیان شده و نه به علت بیماری در صورتی که با این جمله قصد داری که بیمار بودن پسر را نیز نشان بدهی و در اخر با جمله های اخر مرگ او بر اثر تصادف بیان میشود در صورتی که با تعریف از نوع حالات مرگ پسرگ میتوانسته قبل از تصادف مرده باشد و راننده با دیدن او از ماشین خارج شده باشد نه به خاطر تصادف. داستان میتوانست از پیچیدگی ها و چالش های خوبی برخوردار شود. البته با کمی دقت ضمن اینکه این تازه شروع کاره و میشه گفت نویسندگی کار سختیه اما بسیار دلپذیر}
موفق باشید
دوست عزیز اگه نقدم تند بود پوزش میطلبم