اي كه از كوچه معشوقه ما ميگذري
بر حذر باش كه سر مي شكند ديوارش
Printable View
اي كه از كوچه معشوقه ما ميگذري
بر حذر باش كه سر مي شكند ديوارش
مرا عهدي است با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
شهر من من به تو مي انديشم
نه به تنهايي خويش
از پس كوچه تو را مي بينم
كه گرفته اي مرا در بر خويش
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بیقرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
وقتی که شانه هایم
در زیرِ بارِ حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیالِ پریشانِ من گذشت:
"بر شانه های تو..."
بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بارِ این مصیبتِ سنگین
آسوده ام کند.
در دل او را لعنت می کردم
سایه ای از دور به سویم می آمد
آیا خودش بود؟
صورتش محو بود
بارانی بلند پوشیده بود
نزدیک تر آمد
یک قدم فاصله داشتیم
چشم به انتهای جاده دوخته بود
انگار مرا نمی دید
از کنارم گذشت
آنقدر گیج شدم که قدرت حرف زدن نداشتم
به دنبالش دویدم
بند بارانی اش را گرفتم
ولی او به راهش ادامه داد
صدای قدم هایش دور میشد
از او تنها یک بند بارانی در دستانم باقی ماند
دوست، آشفتگی خاطر ما می خواهد.
عشق بر ما هم باران بلا می خواهد.
آنچه از دوست رسد، جان ز خدا می طلبد،
و آنچه را عشق دهد، دل به دعا می خواهد!
پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود:
که دل آیینۀ عشق است، صفا می خواهد،
تو و تابیدنِ در کلبۀ درویشی ما؟
تو خود این گونه نخواهی ، که خدا می خواهد.
بوسه ای زان لب شیرین! که دلِ خستۀ من
پای تا سر همه درد است دوا می خواهد!
گوش جانم، سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم نفس گرم تو را می خواهد.
همچو گیسوی بلند تو شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد.
تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
انچه گل از نفس باد صبا می خواهد.
در شهر محبت همه را دار کشيدند
بر دار سر کوچه و بازار کشيدند
افکنده بخاکند ولي بر سر افلاک
نقش همه را بر در و ديوار کشيدند
در این همه ابر، قطره ای باران نیست.
شب، غیر هلاکِ جانِ بیداران نیست.
وز هیچ طرف صدایی از یاران نیست.
گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست!
تمام شعرهای آن دفتر را برای او گفته ام
دفترم بوی مریم می دهد
او مرا مریم صدا می کرد
ولی من نازنین بودم
او عاشق مریم بود
ولی من عاشق او بودم
اکنون که بر سر قبرم مریم می آورد
آهسته می گوید
نازنین ... برایت مریم آوردم
هنوز هم عاشق اویم
و من درمیابم
چه بیهوده عاشقش بودم
و آن سنگ دل هنوز مریم را دوست می دارد