دستی که به دست من بپیوندد، نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست
زنجیر فراوان... فراوان... اما
چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست
Printable View
دستی که به دست من بپیوندد، نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست
زنجیر فراوان... فراوان... اما
چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست
تا به كي شرح ستمكاري ظلمت بدهيم
از به يادآوري حادثه دلگير شديم
ما كه هرگز نسپرديم شرف را به شعار
همه آواره و محكوم به زنجير شديم
آسمان صحنه ی اين واقعه را شاهد باش
كه پريديم ولي زود زمينگير شديم
میخواهم و میخواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
دست من و آغوش تو، هيهات، که يک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
در دیر مغان آمد یارم قدحی دردست
مست از می و میخواران از نرگس ِ مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
تو که دل را به نگاهي بربودي ز کفم
به پرستاري بيمار دل افکار بيا
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسي دران نرويد هرگز
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ای ست که در آسمان گرفت
میخواست گل دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
تو گفتي چون بيايي هديه آري
برايم تازه گل هايي بهاري
وفا کردي و آوردي گلي را
ولي عطرش ندادي يادگاري
یار ِ پیمان شکنم با سر ِ پیمان آمد
دلِ پُر دردِ مرا نوبتِ درمان آمد
این چه ماهی ست که کاشانهی ما روشن کرد
وین چه شمعی ست که بازم به شبستان آمد
بختِ باز آمد و طالع در ِ دولت بگُشاد
مدعی رفت و مرا کار، به سامان آمد
مِی بیارید که ایّام ِ طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو ِ خرامان آمد
از سر ِ لطف ببَخشود بر احوالِ عُبید
مگرش رحم بدین دیدهی گریان آمد
دیشب غم ِ دل به دل بگفتم، بنَهُفت
چون صبح دمید، دیگری هم می گفت
من بودم و دل، راز مرا فاش که کرد؟
دیگر غم ِ دل، به دل، نمی باید گفت
تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرقتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایه زلف خودت
دل خود چو از خکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری
یادته به هم می گفتی نگاه نکن به مهتاب
من نمی خوام ببینه سیاهی اون چشات
تو نیستی و ببینی که دستام سرد سرد
تو نیستیو ببینی که خنده ...
همان کس که دندان دهد
نان دهد ....
دوش با من گفت پنهان کارداانی تیز هوش
کز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
شعرهاي عاشقانه ام
بافته انگشتان توست
و مليله دوزي
زيبايي ات .
پس هرگاه
مردم شعري تازه از من بخوانند
تو را سپاس مي گويند !
درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید
دو یار زیرک واز باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
امشب تو و اين تخت و يک سر درد ديگر
که رفته امشب عشق تو با مرد ديگر
يک عشق پاک مسخره [اين زندگی نيست...
يک انتخاب تازه را خب کرده ديگر]
از خاطرش رفتی و از دنيا و از هر
عشق و خدا و مرگ و دستاورد ديگر
از رنگ زرد عق زدن بر روی هستی
تا رنگ های دلربای زرد ديگر!
از پنجره تا قرص ماه [اين قرص ها کو؟!]
ماه و ستاره گيج يک دل درد ديگر
حالا دو تايی نقش های تازه داريد
او يک فرشته و تو يک شبگرد ديگر
با غرغر يک رفتگر يک مرد مرده
يک نعش بی نام و نشان سرد ديگر
راه طولانی و سخت، همرهی شیدا نیست
ابرها در گذرند، سایه این بالا نیست
دل من دریایی، ساحل دریا نیست
رفته آرام و قرار، دگرم پروا نیست
تا نبینم او را، چشم من بینا نیست
تشنه ام تشنه ی او، آب در صحرا نیست
تنها با گلها گویم غمها را چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارمپ-
----
سلام سلام
مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نيست
هرکجا حرفي از آن لب سرزند گوشيم ما
کي بود يا رب که خوبان ياد اين بيدل کنند
کز خيال خوش دلان چون غم فراموشيم ما
آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و درگزارم
نمی مانم به یک جا بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن وهرگز نماندن
هزاران ساحل و نا دیده دیدن
به پرسش های بی پاسخ رسیدن
مناز طبار دریام
از نسل چشمه سارم
رها تر از رهایی
حسار بی حسارم
ساحلوصال من نیست
پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار مننیست
در انتظار من نیست
صدای زنده بودن در خروشم
به ساحل چو یادمخموشم
به هنگامی که دنیا فکر ما نیست
برای مرگ هم در خانه جا نیست
اگرخاموش بشینم روا نیست
دل از دریا بریدن کار ما نیست
ترا که هر چه مرادست در جهان داری
چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری
میان نداری و دل از بنده روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
يوسف فاطمه بين منتظران منتظرند
پرده بردار ز رخ بر سر بازار بيا
اي طبيبم به سر بستر بيمار بيا
بهر دلداري دلسوختة زار بيا
آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد
ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد
منكه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد
در ازل پرتو حُســــــــــــــنت ز تجلی دم زد!
عشـــــق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!
جلوهای کرد رُخت دید ملک عشق نداشت!
عین آتش شد از این غیـــــرت و بر آدم زد!!
عقـل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیــــــــرت بدرخشید و جهان برهم زد!
مدعــــــــی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحــــــــرم زد!
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غـــــــــــم زد!
جــــــان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه ی آن زلــف خم اندر خم زد!
ديگر هوايي براي تنفس نيست
قاضي سرنوشت من،
عاقبت خواستي تا رعشه هاي مرگ را بر اندام بي تابم نظاره كني؟
پس شتاب كن....
گلويم بي تاب طناب دار فراموشي توست...
نفس هايم به شماره افتاده اند...
شتاب كن...شتاب...
بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی...ای دوست .
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ز چهره پرده بر انداز تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
یک عمر تو زخم هایمان را بستی
هر روز کشیدی به سر ما دستی
شعبان که به نیمه می رسد آقا جان!
ما تازه به یادمان می آید هستی!
یک روز
- چیزی پس از غروب تواند بود-
وقتی نسیم زرد،
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است!
وقتی،
چشمان بی نگاه من، از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است.
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته،
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود!
درون خلوت ما غیــــــــــــــر، در نمی گنجد!
برو که هر که نه یار من است بار من است!
تا مي ز جام ِ همتِ بد مست ميکشم
جز دامن ِ تو هر چه کشم دست ميکشم
عنقا شکار اگر نشود کَس چه همت است
خجلت ز معنيي که توان بست ميکشم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
میخانه ده می عجب بها تاپدی یئنه
هر ریندو گدا بوگون نوا تاپدی گئنه
آئیده ی دل کی زنگ غم دوتموشودی
بیر جام ایله گؤر نئجه صفا تاپدی یئنه
حکیم نباتی
(می در میخانه عجب بها پیدا کرد/هر رند وگدا امروز نوا میزند/آیینه ی دل که زنگ غم گرفته بود/با جامی بین که چگونه صفا یافت)
ه
همه شب نالم چون نی
که غمی دارم!
دل و جان بردی امّا
نشدی یارم!
با ما بودی،بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم،تنها رفتی!
چو کاروان رود، فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم!
فتادم از پا ز ناتوانی، اسیر عشقم، چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم، تو چاره ای کن، که می توانی
گر ز دل بر آرم آهی
آتش از دلم ریزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من؟ فغان زار من بشنو، باز آ!
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو، باز آ!
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم
تنها رفتی
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
اینبار میبرند که زندانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!
ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی نشانه ایست که قربانی ات کنند
توبه کردم ز تو و چشم تو يعني بايد
باز هم منتظر تو به شکستن باشم
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت....
من وباد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست واو ازبوی گیسویت