تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
تمام کوچه را گشتم سراغ ردِ پای تو
ولی من کفشهایت را درون خانه مییابم
کجا پا میگذارم نیستی ـ انگار هم هستی ـ
نمی دانم چه تعبیری است این افسانه مییابم؟
Printable View
تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
تمام کوچه را گشتم سراغ ردِ پای تو
ولی من کفشهایت را درون خانه مییابم
کجا پا میگذارم نیستی ـ انگار هم هستی ـ
نمی دانم چه تعبیری است این افسانه مییابم؟
می خواهم و می خواستمت، تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود.
عشق تو بسم بود، که این شعلۀ بیدار
روشنگرِ شب های بلند قفسم بود.
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود.
دستِ من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود.
بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا، که بجز عشقِ تو، گر هیچ کسم بود.
سیمای مسیحاییِ اندوهِ تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود.
لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود.
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
با سلام
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره نه می تونه بیاره
دلا همه بیقراره عشقن
اما عشقه که واسه بی قراره
هیشکی مثل تو نمیتونه
نمیتونه قلبمو بخونه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همیشه سبز می خشکد
همیشه ساده می بازد
همیشه لشگر اندوه به قب ساده می بازد
من ان سبزم که رستن را تو بردی از یادم
چه ساده همتی خود را به باد سادگی دادم
مي از جام مودت نوش و در كار محبت كوش
به مستي ، بي خمارست اين مي نوشين اگر نوشي
سخن ها داشتم دور از فريب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودي مجال حرف در گوشي
نمي سنجد و مي رنجند ازين زيبا سخن سايه
بيا تا گم كنم خود را به خلوت هاي خاموشي
یک روز
- چیزی پس از غروب تواند بود-
وقتی نسیم زرد،
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است!
وقتی،
چشمان بی نگاه من، از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است.
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته،
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود.
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
-مپرس!
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره،
یک غبار،
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین
یا اوج کهکشان
یا هیچ !
هیچ مطلق !
هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم...
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین، که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین، که سال ها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
این نکته های رنگین
این قطعه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من، آیا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست،
در سنگ، در غبار،
در هیچ،
هیچ مطلق
همراه با من اند ؟
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
حتی
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادی
می بینم آشکار
این پوزه های وحشت را
له له زنان و هار
روزی نمی رود که به یادِ گذشته ها
در ظلمت ملال نگریم به حالِ خویش
یک دم نمی شود که به یاد جوانی ام
از فرط رنج سر نبرم زیر بال خویش
رویای خاطراتِ غم انگیز زندگی
تا یم نفس به سینه بود همدمِ من
وین اشک ها که ریخته بر روی دفترم
آیینۀ تمام نمای غمِ من است
***
در کنج غم نشسته و یاد گذشته ها
در موج اشک می گذرند از برابرم
در شعله های حسرت و نومیدی و دریغ
دل را نگاه می کنم و رنج می برم!
من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از
پل
كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باورن كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم
در حركت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در ميدان
من نگفتم به ذوالكتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواري
به ديار پاكي راه بري
كه در آن يكساني پيروزست
من شكستم در خود
من نشستم در خويش