نامه ام را پاره کردی جان من لطفی نداشت
خیرخواهت بوده ام، گویی که نه، گوشم مکن
مثل روح سبز شالیزارها خواهم شکفت
با کسی جز خود - نمی خواهم- هم آغوشم مکن
خفته اعجاز بهاران در طنین بوسه ها
مثل برگ کاغذی خط خورده مغشوشم مکن
Printable View
نامه ام را پاره کردی جان من لطفی نداشت
خیرخواهت بوده ام، گویی که نه، گوشم مکن
مثل روح سبز شالیزارها خواهم شکفت
با کسی جز خود - نمی خواهم- هم آغوشم مکن
خفته اعجاز بهاران در طنین بوسه ها
مثل برگ کاغذی خط خورده مغشوشم مکن
نیـــم نـانـی گـر خــورد مــرد خــــدا
بـــذل درویشـــان کند نیمـــی دگــر
ملـــک اقلیمی بگیـــرد پـــادشــــاه
همچنـــان در بنـــد اقلیمـــی دگـــر
رفيق راهي و از نيمه راه ميگويي
وداع با من بي تكيه گاه مي گويي
ميان اين همهآدم، ميان اين همه اسم
هميشه نام مرا اشتباه مي گويي
يادم آيد كه به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
به تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از كوي تو هرگز نتوانم نتوانم
شاعر : فريدون مشيري
مرجان لب لعل تو مَر جانِ مرا قوت(ghoot)
ياقوت نهم نام لب لعل تو يا قوت ؟
قـربـان وفـــاتم به وفاتم گـذري كـن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه ي تابوت
تا آبی عشق پر گشودن زیباست
هر لحظه تو را سرودن زیباست
منظور از این كرانه میدانی چیست
یعنی كه همیشه با تو بودن زیباست
من اولین بار هست که میام اینجا
اینا شعرای خودتون هست ؟
می توان با یک گلیم کهنه هم
روز را شب کرد و روز را هم
می توان با هم دودستی
با وجود تنگدستی
عیش و مستی
از میان اتش عشق دگر
از شب گذشت
می توان با این زمینیهای پست
پستی از بعد مکانی خوب بود
می توان دل را فراموشی سپرد
عشق را
مردانگی از چوب بود
تاب بنفـشـه ميدهد طره مشـک ساي تو
.
.
.
در هر دشتي که لالهزاري بودهست
از سرخي خون شهرياري بودهسـت
هر شاخ بنفـشـه کز زمين ميرويد
خالي است که بر رخ نگاري بودهست
چون به دریا نگرم هیچ نمایان باشد
یار من رفته جوان ، پیر خرامان باشد
یاورم با تو بمانم ، به هر جا بروی
لیک خواهد که هر انجا بیابان باشد
دوستان نگفتید .
همه ی این اشعار رو خودتون میگید ؟
نقل قول:
دوستان نگفتید .
همه ی این اشعار رو خودتون میگید ؟
نه دوست من...
دیوار
این دیوار لعنتی
سهمِ آسمانم را تنگ کرده
من ازین «هیچ آبادِ» همیشه
تنها آسمانش را دوست میدارم
با پروانههایش
که مادرانه گردِ رؤیاهای زرد و نارنجی گاه گاهِ من
گریههای بیهنگام مرا
گواهی میدهند ...
شاعر بگو شب را چگونه صبح کردی ؟
ایا دوباره تا سحر بیدار بودی ؟
در انتظار روشنایی های مبهم
ایینه دار سایه ی دیوار بودی ؟
شاعر کدامین حسرت در گور خفته
از دیدگانت خواب راحت را ربوده ؟
ایا دوباره دستهای غیرت شعر
دروازه های ناگهانی را گشوده ؟
هر شامگاهان تا سحر هر صبح تا شب
شاعر چرا شب زنده دار و بی قراری ؟
ایا تو با این تیره گردیها چو خورشید
رنج سیاهی را به خاطر می سپاری ؟
شاعر قناعت کن مکن تنهایی ات را
باحسرت یک آه بی افسوس سودا !
شاعر مکن سرمایه ی یم عمر دل را
با درد مصنوعی ونامحسوس سودا
بر هم مزن آرامش دنیای خود را
بگذار و بگذر سخت ، آسان ، خوب یا بد
خورشید را فردا دوباره می توان دید
بگذار شب آرام در بستر بخوابند
چشم انتظار کیستی در سایه شب
در جستجوی چیستی مهتاب در دست ؟
از دیو و دد آزرده دنبال که هستی
ای شیخ اینجا غیر تو آدم مگر هست ؟
...
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
به تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از كوي تو هرگز نتوانم نتوانم
مردم بپذیرید سلام غزلم را
نشنیده مگیرید پیام غزلم را
من شاعری از بین شمایم که نهادم
با اینه در اینه نام غزلم ر
عمری همه از لطف شما گفتم و هستم
مدیون شما نیز دوام غزلم را
تا حسرت یک زمزمه تا حرمت یک راز
خود یاد شما برد مقام غزلم را
ذوق من و شوق دل و اخلاق شما کرد
شیرین در این فاصله کام غزلم را
منحافظیم همچو شما کیست نداند
در محفل ما نام امام غزلم را
از لاله ی خونین دل این باغ بپرسید
پایندگی دولت جام غزلم را
گفتم همه ام را به شما لیک نگفتم
مردم به خدا باز تمام غزلم را
...
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
گریه نمیکنیم
:13:این جا پر است از اشکهای معلق
رازهای فرسوده
و صداهای شکسته
:42::37:
هر کحا می نگری
خرده های شیشه عمر بشر می بینی
عصر حاضر
عصر اوج ابلهی است
نسلی ویرانگر به دنیا آمده
راه گم کرده
هراسان غمزده منگ مدهوش
باغ ویران می کند
سنگ می افرازد
از فراز سنگ ها
شیشه عمر خودش
بر زمین می کوبد
شهرشان بی جان
جانشان بیمار
در افق های دور
ناکجاآباد
پیدا نیست
...
تا مي دويدم تو به دنبال من اما من
گم مي شدم در كوچه هاي چشم هاي تو
مُردن چه فرقي مي كند با بي تو سر كردن
اين را نمي داند خداي من، خداي تو؟
مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد
مانده است بر سطح خيابان ردِّ پاي تو
و به دنبال آسمانی آبی تر
مردمانی مهربانتر
عاشقان پاکباخته
میگشتیم
ولی افسوس
که آسمان همه جا تیره تر است
دلها سنگی
همه با هم قهرند
دوستان، همه با فاصله اند
همه حدی دارند
همه مرزی دارند
عشق بی همتا را
دگر نمی ستایند
"پشتِ دیوارهای "حافظِ دل
همه پنهان شده اند
همه به هم بدبین
اعتماد دیگر نیست
سخن شیرین یار هم کلکیست
همه از نگاه هم بیزارند
هیچکس بهتر نیست
هیچکس فرق ندارد
دگر حتی
من و تو هم شده ایم
!مثلِ همه
...
همين که شکل گذشته نشسته ای خوب است
ببين سکوت خودت را شکسته ای خوب است
شروع قصه اول تصادفی ساده
همان قضيه ساده تو خسته ای خوب است
تا سه طلوع دیگر همگی مهما ن پاییز واقعی خواهیم بود
پنجره ی دل را می گشایم
باد خنك پاییزی می وزد
پرده را به رقص وا می دارد
بلند می شوم وخود را در چهارچوب پنجره قاب می گیرم
علفهای هرز در باد می رقصند
اثری از دوستم دریا نیست
تنها كوه است و دشت لم یزرع وساختمانها
از خط آسمان هواپیمائی عبور می كند
در اتاق آ ینه ای نیست
تا چهره ی صبح را در آن بنگرم
از خیابان كوتاه- دلم عبور می كند
چون پنجره ای كه در سكوت به بیرون نگاه می كند
و حتی به چیزی هم فكر نمی كند
راستی اینهمه سال از عمر قلبم می گذرد؟
و هنوز می تواند اندوه بیشتری را در خود جای دهد
ایا در این چهار دیواری پاییز
دلخوشی دیگری غیراز نگاه پاییزی به علفهای هرز آنطرف نگاه هست؟
من دلم را برای آسمان گشوده ام
ا ز درون همین پنجره ای كه زندان نگاه من است
...
تو با رویش ز حسن ای گل!مزن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف
:40:
فارس و عراق گرفتی به شعرِ خوش , حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
تو بنمای راه عراقم به رود
که بنمایم از دیده من زنده رود:31:
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
باز ای که باز آید عمر شدۀ حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از دست
تو شمع انجمني ، يك زبان و يك دل شو ----------- خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش
كمال دلبري و حسن ، در نظر بازي است ----------- به شيوه نظر از نادران دوران باش
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست
تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری
کـجا آگـاهی از شـوریده حال کـوهــکن داری؟
مرا از انجــمن در گوشــه ای خلـــوت نشانــــــیدی
و خود با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری
يك كوچه غيرت اي قلندر تا علي مانده است
شمشير بردارد هر آنكس با علي مانده است
ديشــــب تمام كوچه هاي كوفه را گشتم
تنها علي ، تنها علي، تنها علي مانده است
رسيد باد صبا غنچه در هواداري
ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن
با سلام خدمت دوستان ببخشيد وسط مشاعره ميام
ولي يه مشكلي كه برام پيش اومده اينه كه الان اين تاپيك 2640 صفحه داره ولي من از صفحه 2637 به بعد رو نميتونم وارد بشم لطفا بگيد مشكل چيه ؟
با تشكر
باز هم عذر خواهم كه وسط مشاعره ميام
دوست گرامی مشاعره را با "ت" باید شروع کنیدنقل قول:
موفق باشید
به اولین پست خوانده نشده بروید و صفحه IE را refresh کنیدنقل قول:
شماره پست ها با احتساب پست شما و من می شود 26394 که به علت مقدار بالای آن پست ها ی اولیه قابل دسترسی نیستند
با "ت" می توانید شروع کنید
تبم , ترسم كه پيراهن بسوزد
ز سوز آه من , آهن بسوزد
مرا فردوس مي بايد كه ترسم
دل دوزخ بحال من بسوزد !؟
در غربت اگر کسی بماند ماهی گر کوه بود از او نماند کاهی
بیچاره غریب اگر چه ساکن باشد چون یاد وطن کند برآرد آهی
:10:
يا آنکه اتفاق مي افتد شبيه عشق
يک اتفاق شکل تبسم رها شده
آقا چه خوب در کلماتم وزيده اي
مثل نسيم بر تن گندم رها شده
هرکه را بیماری چشم تو در بستر فکند
هر پرستاری که آمد بر سرش، بیمار شد
دوست , من دست تو را مي جويم
و تو را مي خوانم
هق هق ٍقلب من از دوري نيست
درد من , از دل ٍبي هق هق ٍتوست...
تو مثله درياي آبي که هميشه پر زماهي
تو مثله جنگله سروي که هميشه استواري
تو مثله کوههاي دنيا که بزرگ و پر غروري
تو مثله شب پر ستاره تو مثله روز پر زنوري
يكشب چو نام من به زبان آري
مي خوانمت به عالم رويايي
بر موجهاي ياد تو مي رقصم
چون دختران وحشي دريايي..
يكشب لبان تشنه من باشوق
در آتش لبان تو مي سوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو مي دوزد ...
يك روز ز بند عالم آزاد نيم
يك دم زدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار كردم بسيار
در كار جهان هنوز استاد نيم