با دشمن تو چو یار بسیار نشـست .:.:. با یار نشایدت دگربار نشـــــــــست
پرهیز از آن گلی که با خار نشست .:.:. بگریز از آن مگس که بر مار نشست
مولوی
Printable View
با دشمن تو چو یار بسیار نشـست .:.:. با یار نشایدت دگربار نشـــــــــست
پرهیز از آن گلی که با خار نشست .:.:. بگریز از آن مگس که بر مار نشست
مولوی
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود/// وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر/// آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهاي بيكران كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با ما نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
حافظ
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد/// گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ ///گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
حافظ
در دره مقصود گفتی من در حـــــــق را زدم / ســــــــر نهادم در ره مقصود و کوتاه آمدم
بس دگر سیل سرشکت از چه ریزی دمبدم / در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
**************** سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور *******************
ناصحا پندم مده من خاکسارم بـــــــــر حبیب / چون علاج درد ما ناید ز دست هــــر طبیب
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل است ای لبیب / حال ما در فرقت جانـــتان و ابــــرام رقیب
**************** جمله میداند خدای حال گردان غم مخور *******************
احمد مدرس زاده
روزگاریست که سودای بتان دین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
غم این کار نشاط دل غمگین من است
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
---
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
حافظ
تو نيکو روش باش تا بد سِگال
نيابد به نقص ِتو گفتن، مجال
چو دشوار آمد ز دشمن سخُن
نگر تا چه عيبت گرفت، آن مکُن
سعدی
نشانيهاست در چشمش نشانش كن نشانش كن * ز من بشنو كه وقت آمد كشانش كن كشانش كن
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب * بيا اي حاسد ار مردي نهانش كن نهانش كن
از اين نكته منم در خون خدا داند كه چونم چون * بيا اي جان روزافزون بيانش كن بيانش كن
بيانش كرده گير اي جان نه آن درياست و آن مرجان * نيارامد به شرحش جان عيانش كن عيانش كن
مولانا
نو گل نازنين من تا تو نگاه مـــيکني
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازين
قول و غزل نوشتنم بيم گناه کـــردنست
شهریار
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستانچه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
که حکم بر سر آزادگان روان داری
حافظ
يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر كشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يك سان نباشد حال دوران غم مخور
حافظ
روز جواني آنکه به مستي تباه کرد
پيرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت
آگه چگونه گشت ز سود و زيان خويش
سوداگري که فکرت سود و زيان نداشت
پروین اعتصامی
تا کی کنی به عادت در صومعه عبـــــادت؟
کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات
تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی
مـیدان که میپرستی در دیر عزی و لات
در صومعه تو دانی میکوش تا توانــــی
در میکده رها کن از سر فضول و طامات
جـان باز در خرابات، تا جرعهای بیابی
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات
لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنا؟
انـــــــداز خویشتن را در بحر بینهایات
عراقی
تا چند حديث پنج و چار اي ساقي
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي
باديم همه باده بيار اي ساقي
خیام
ياري اندر كس نميبينيم ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
كس نميگويد كه ياري داشت حق دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلي از كان مروت برنيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد
حافظ
به طعنه گفت به من: روزگار جانكاه است
به من! كه هر نفسم آه در پی آه است
به جای سرزنش من به او نگاه كنیددر آسمان خبری از ستاره ی من نیست
كه هر چه بخت بلند است، عمر كوتاه است
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است
شب مشاهده ی چشم آن كمان ابروست!
كمین كنید كه امشب سر بزنگاه است
شرار شوق و تب شرم و بوسه ی دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....
تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام
شمهاي از نفحات نفس يار بيار
به وفاي تو كه خاك ره آن يار عزيز
بي غباري كه پديد آيد از اغيار بيار
گردي از رهگذر دوست به كوري رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار
خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست
خبري از بر آن دلبر عيار بيار
حافظ
ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم * تا به اقليم وجود اين همه راه آمدهايم
..........................
سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت * به طلبکاري اين مهرگياه آمدهايم
حافظ
ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو بــــــــــــــــا كس نگشاييم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كـــــــــــــه مشتاق لقاييم
مولوی
مو که سر در بیابانـم شو و روز
سرشک از دیده بارانم شو و روز
نه تب دیـرم نه جایـم میکـند درد
همیـدونـم که نالـونـم شـو و روز
باباطاهر
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست * در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست
..........................
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست * در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست
..........................
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست * ور نه تشريف تو بر بالاي کس کوتاه نيست
حافظ
تو عشق پاکي و پيوند حسن جاودان داري
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل ميکنم از تو به ياد مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت ميکنم حافظ خداحافظ
شهریار
ظاهـر آنسـت کان دل چو حــدید
درخــور صدر چون حریر تو نیست
همه عالــم به عشــقبازی رفــت
نام سعدی که در ضمیر تو نیست
سعدی
ترکيب پيالهاي که درهم پيوست
بشکستن آن روا نميدارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سر و دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
خیام
نقل قول:
ترکيب پيالهاي که درهم پيوست
بشکستن آن روا نميدارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سر و دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
خیام
تيز بر داشتي تو اي مطرب * اين به آهستگي توان كردن
..........................
اين گران زخمه ايست نتوانيم * رقص بر پرده ’ گران كردن
..........................
يك دو ابريشمك فروتر گير * تا توانيم فهم آن كردن
..........................
اندك اندك ز كوه سنگ كشند * نتوان كوه را كشان كردن
مولانا
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غـمـزه مسـئله آمـوز صد مـدرس شــد
به بوی او دل بیـمار عاشــقان چو صـبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شــهر نگه کن که میر مجلـس شد
خــیال آب خضـر بسـت و جام اســکـندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شـود مـعـمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شـد
لـب از ترشـح مــی پاک کـن برای خــدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشـمه تو شـرابی به عاشـقـان پیـمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
چو زر عـزیز وجود اسـت نـظـم من آری
قبول دولتـیان کیـمـیای این مــس شــد
ز راه مـیــکده یاران عـــنان بـگــردانـیــد
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
حافظ
دل بنمودم كه ببين خون شدست * ديد و بخنديد دلستان من
..........................
گفت بخنده كه برو شكر كن * عيد مرا اي شده قربان من
..........................
گفتم قربان كيم يار گفت * آن مني آن مني آن من
..........................
صبح چو خنديد دو چشمم گريست * ديد ملك ديده ’ گريان من
مولانا
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويههاي غريبانه قصه پردازم
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
كه از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا من
به كوي ميكده ديگر علم برافرازم
حافظ
منیم کؤنلؤم معلیم دیر،دیزیم أؤستؤ دبیستانی
او شاگیردم کی ئویرندیم سکوت ایله الیفبانی
نه هر دیزدن اولار مکتب نه ده هر شاگیرد ازبر خان
نه هرقطره اولار انسان،نه هر دریا صدف کانی
خاقانی شروانی
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض * پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت
..........................
در نميگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست * خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
حافظ
تو آیـنــهٔ جـمـــال اویــی
و آیینهٔ تو همه جهان است
ای ساقی بزم ما سبکخیز
میده که سرم ز می گران است
در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است
ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است
از رفته و نامده چـه گویــم
چون حاصل عمرم این زمان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مـهـربان اسـت
عطار
ترکيب طبايع چون بکام تو دمي است
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
خیام
تا درین زنـدان فانـی زندگانـی باشدت
کنج عزلت گیر تا گـنج معانـی باشدت
این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان
این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت
عطار
تاكي دوشاخه چون رخي تاكي چو بيذق كم تكي * تاكي چو فرزين كژ روي فرزانه شو فرزانه شو
..........................
شكرانه دادي عشق را از تحفه ها و مالها * هل مال را خود را بده شكرانه شو شكرانه شو
..........................
يك مدتي اركان بدي يك مدتي حيوان بدي * يك مدتي چون جان شدي جانانه شوجانانه شو
..........................
اي ناطقه بر بام و در تاكي روي در خانه پر * نطق زبان را ترك كن بي چانه شوبي چانه شو
..........................
مولانا
وه كه جدا نمي شود نقش تو از خيال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله ي زير و زار من زارتر است هر زمان
بس كه به هجر مي دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روي چو آفتاب تو
دست نماي خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روي تو هر نفسي به هر كسي
مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من
سعدي
نقش پیروزی به بال کوشش ما بسته است
زیر پای سعی انسان هر سمنــــدی رام بود
خرمن گل میرود برباد از آغوش نسیم
هرکه یغما کرد مال خلق را نکام بـــود
خاطر آسوده را در کلبه ی درویش جـــــــــــــوی
آنکه جم شد صد هزارش سنگ غم بر جام بود
ای مسافر کاروان مرگ را چــــــاووش نیست
سنگ هر گوری که دیدی لوحی از پیغام بود
هر طرف گسترده بینم سفره ی انعام دوست
در جهـــــــــــان نهادم پـــــــــای بارعــــــام بود
نقش پیــــری را به آب و رنگها نتوان زدود
در زمستان برف رسوا بر سر هر بام بود
مهدی سهیلی
دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است
وز دست تو بسي چو مرا پاي در گل است
شيرين تري ز ليلي و در کوي تو بسي
فرهاد جان سپرده و مجنون بيدل است
گر چه ز دوستي تو ديوانه گشتهام
جز با تو دوستي نکند هر که عاقل است
سیف فرقانی
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس / چرا بایدت دیگری محتسب
و مـن یتـق الله یجـعـل له/و یـرزقـه مـن حـیـث لا یحـتـسـب
حافظ
بوی جوی مولیان آید همـــــــی***یــــــــــاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتـــــــی راه او***زیر پایم پرنیان آید همـــــــــی
رودکی