بي تابي ام ، غمگينش کرده بود
تخته پاره هايم را به دريا ريخت
تا
آرامش خانگي ام را
شستشو داده باشد
از آن پس
در هيچ بندر گاهي لنگر نينداختم
بي عشق
Printable View
بي تابي ام ، غمگينش کرده بود
تخته پاره هايم را به دريا ريخت
تا
آرامش خانگي ام را
شستشو داده باشد
از آن پس
در هيچ بندر گاهي لنگر نينداختم
بي عشق
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
بقیشو یادم نبید
دوستان با د بگید .
برگرد,
با تنهائي ات
كجا مي گريزي؟
_برگرد.
گيسوانت را
دربادهايم
رها كن
در من فرشتگاني ست
با چشماني ابريشمين
پروانه هايم را ,كودكي باش
با خال هاي سرخي
بر سيب
برگرد با تنهايي ات
كجا مي گريزي؟
_برگرد!
من آبادي توام...
..................................................
ببخشيد با "ب" شروع كردم آخه به نظرم شعر همون جا خاتمه پيدا مي كرد
در ضمن از اينگه بازم شعرم طولاني شد ببخشيد دوست دارم شعر شيون رو تا اونجايي كه حافظه ام ياري مي كنه به قلم بيارم
من مسلمانم قبله ام يك گل سرخ
جا نمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه جريان دارد طيف ...
ف بده
فكر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
شهر من کاشان نیست شهد من گمشده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
مي روم با موج حاموشي كجا ؟
ريشه ام از هوشياري خورده آب :
من كجا خاك فراموشي كجا
الف بده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آسمان هجرت خواهد كرد
بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
من اين قسمت از شعري رو كه نوشتي خيلي دوست دارم /
مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتي مرد پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم دل خوش سيري چند؟
دادار جهان خلق مرا کرد چه سود
هر دم ز دم پیش آلوده ترم کرد !
دیر گاهی است در این تاریکی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
تا بدين منزل پا نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و صداي سرفه روشني از پشت درخت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ت بده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تاريكي پروازي
روياي بي آغازي
بي موجي
بي رنگي
درياي هم آهنگي
یادگار جوانی را به خاطره آویزان
و تمام هر آنچه بود فراموش میکنم
تنها تو اگر برگردی !
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا نكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ
كاشك اقاي خادم زاده يك كم بيشتر از شعر را مي نوشتيد تا ادم مي ياد بخونه تموم مي شه
مي دونم دوسم نداري حتي قد يه قناري
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نكردم
ما جايي قرار نذاشتيم جز تو كوچه هاي رويا
اين دفعه تو اومدي من به قرار وفا نكردم
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم ميشكند
نگران با من استاده سحر
صبح ميخواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم بجان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا ! به برم مي شكند
دستها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار بهم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در ، مي گويد با خود
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است
راز آن حلقه چنین است عزیز :
دو نفر لایق و بایسته ی هم
دو نفر صادق و شایسته ی هم
به سرور و هزاران امید
راز یک راز به هم افشاندند
*مگر آن راز چه بود ؟
راز اين حلقه زر ! !
راز آن حلقه چنین بود عزیز
راز این حلقه به اطمینان است
راز این حلقه مصفای دو مهر ، تامین دو عهد !
و بدین روی بدست ایشان است .
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
تو را ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ماه كم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روي
وليكن چون تو در عالم نباشد !
سعدي
د بده.
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
تنها آرزوي ساده ام اين بود،
كه در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
كه هر از گاهي كنار برگهاي كتابم بنشيني
و بعد از قرائت بارانها،
زير لب بگويي:
«-يادت بخير! نگهبان گريان خاطره هاي خاموش!»
همين جمله،
براي بند زدن شيشه شكسته اين دل بي درمان،
كافي بود!
هنوز هم جاي قدمهاي تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
تنها آرزوي ساده ام اين بود،
كه در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
كه هر از گاهي كنار برگهاي كتابم بنشيني
و بعد از قرائت بارانها،
زير لب بگويي:
«-يادت بخير! نگهبان گريان خاطره هاي خاموش!»
همين جمله،
براي بند زدن شيشه شكسته اين دل بي درمان،
كافي بود!
هنوز هم جاي قدمهاي تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
____________________________
آقاي خادم زاده متاسفانه راز اصلي حلقه يك چيز ديگه بود
اما شعر شما هم خيلي قشنگ بود
حالا ما شما درست يا خانم فروغ نمي دونم :ohno:
توان نان خورد اگر دندان نباشد ××× مصیبت آن بُـوَد که نان نباشد
دخترك گفت : دريغا كه مرا
باز در معني آن شك باشد
سالها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقهء زر
ديد در نقش فروزندهء او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته ، هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي، اين حلقه كه در چهرهء او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقهء بردگي و بندگي است
.................................................. ..........
اميدوارم اين شعر كسي رو ناراحت نكرده باشه
اين فقط نظره فروغه
وهمون چيزي كه فرانك خانم مي خواستن درباره حلقه به اون برسن
من تظري ندارم (سكوت) [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تابان روی تو مرا ، غرق جنون میکند
صبر و قرار مرا ، افسون میکند
برگرد ، دگر تاب ندارد دل من
هر لحظه ، عشق تو را افزون میکند .
دائم چو دل زمانه مي سوخت
چشم از سر كين به آن نشان دوخت
آن تير كه داشت پس رها كرد.
درمانده ، حزین و تنها ماند
عروسکی که بزک کرده بود آنجا ماند !
آنجا ، همانجا ، همانجا ، امروز
آن جغد سپید بود ، تنها ماند .
درمانده ، حزین و تنها ماند
عروسکی که بزک کرده بود آنجا ماند !
آنجا ، همانجا ، همانجا ، امروز
آن جغد که سپید بود ، تنها ماند .
دلم رمیده شد و غافلم من درویش ××× که آن شکاری سر گشته را چه آمد پیش
چو بیـد بر سر ایمان خویش میلرزم ××× که دل بدست کمان ابروئیست کافر کیش
دلم رمیده شد و غافلم من درویش ××× که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم ××× که دل بدست کمان ابروئیست کافر کیش
شب پرستاره ي چشمي در اسمان خاطره ام طلوع كرده است
دور شو افتاب تاريك روز !
ديگر نمي خوام تو را ببينم
ديگر نمي خواهم هيچ كس را بشناسم
ميان همه اين انسان ها كه دوست داشته ام
ميان همه آن خدايان كه تحقير كرده ام
كدام يك ايا از من انتقام باز مي ستاند؟
و اين اسب سياه وحشي كه در افق طوفاني چشم تو
چنگ مي نوازد با من چه مي خواهد بگويد؟
شعله ، بر قامت طناز ، آتش نزند
زان که آدم نظر اول ، که عالم را دید در روز الست !
اختیار عمل خویش نداشت
مجری ی آن خبط ، خدا بود !
در لوای سخن دوست هزاران پیچ است
آن به ظن سالک است که چه میپندارد !
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ××× وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دور از خاطره بود
دور از یادمان
تنهایی ی سکوت
که چقدر تنهاست
همدم همواره ی ما !
اسماني مي كشم و افتابي در ان
تا اسمانم تنها نباشد
زميني مي كشم و انساني در ان
تا زمينم تنها نباشد
گل هاي افتابگردانم كه مي روند بخشكند
گريه ها مي كنم
حالا دريايي دارم و ماهي در ان
اسمانم كاغذيست
زمينم كاغذيست
انسانم كاغذيست
گريه هايم اما
حقيقت دارد...
....