گرگ بودن در لباس میش گشته کارما/خواجگی در صورت درویش گشته کارما/این تملق های باطل،وین هوس های مگو/خلق اندوه و غم وتشویش گشته کارما/در تحی/
Printable View
گرگ بودن در لباس میش گشته کارما/خواجگی در صورت درویش گشته کارما/این تملق های باطل،وین هوس های مگو/خلق اندوه و غم وتشویش گشته کارما/در تحی/
اين عكس من است زير پا افتاده
اين عكس من است… عكس مردي ساده !
با دوست سابقم گرفتم آن را
…با دختر عاشقي كنار جاده !
مغرورترين دختر آبادي بود
آزادترين دختر يك آزاده …
شاعر شده بود تا خدايي بكند !
مي خواند فقط غزل سر سجاده !
…يك روز غروب خواهر ما شد و رفت !
لعنت به چنين خواهر و خواهر زاده !!
عاشق شده بود …جاده ها مي گفتند :
به مرد مسافري شده دلداده …
اينگونه خودش مسافر شعرش شد
اينگونه نشست در گلوي جاده !
…اين گوشه عكس ، جاده را مي بينيد ؟!
دلپيچه گرفته ! …هر دو را پس داده !!
حالا تو كنار جاده ظاهر شده اي
، هر چند شدي براي اين آماده -
- تا عكس مرا كنار سنگم بزني ! ،
اين عكس مرا كه زير پا افتاده -
بردار ! ولي كنارش اين را بنويس :
( اين مرد خجالتي همون فرهاده !!…
از كوه به شهر آمد و رام نشد
هر دختركي به او نزد قلاده ! …)
…
اين عكس من است … عكس مردي ساده
اين عكس من است زير پا افتاده …!
به فرهاد کوه دادند
به من
تپه ای هم نرسید
مبادا
کسی عاشقم شود !
عقل من تا صيد آن ابروکمان شد/مرغ غم ترسيد و در قلبم نهان شد/زرد شد با ديدن تو باغ قلبم /باز در احساس رويش ناتوان شد
پشت هر دیوار لنگه کفشیت...
آه... از دست این معمارهای بیدست و پا
...
بیایید با خودمان روراست باشیم
هیچکس واقعا دلمان را نشکاند؛
ما خود دوست داریم، دلشکستگی را...
دلم برای ایمانم تنگ شده
آن روزها که خدا را حتی در کولهپشتیام هم میتوانستم پیدا کنم
آن روزها که جیبهایم خلوت بود
دلم تنگ شده
مانند یک تنگ ماهی که در آن فقط صدفهای مردهست
دلم تنگ شده
مانند یک شاخهای که در بلندترین درخت جنگل،
در بلندترین قسمت درخت روییده است.
تنها..... تنها.
تا کی عاشقی
تا کی سکوت
قدری هم متنفر باش
از تمام لیلیهای دنیا
من
با شعر زاده شدم
با شعر زيستم
و با شعر خواهم مرد
پس
مرا شاعرانه دفن كنيد ...
جای بدی ایستاده ام
بوته ها ی خار تا قلبم رسیده و بالا تر ...
بر این لبه نوبت گرفته باد
و دستم هنوز شاخه ای ندارد برای گلابی
با اینهمه ابر کشته وخانه هایی که تا کرده ام
زخم پیشانی سمتی ندارد
تنهایی ورم می کند
عین زنی چا ق که جنگل ها را می زاید
تا آسمان در برگهای او بخوابد ا
از اینهمه دوری
صدای راه نمی آید
تا برگهایی که پوشیده ام
شعر چشم ها ی تو را دارد
و دهان کودکی در خواب
وقتی اشک ها را دزدیده بود
جای بدی ایستاده ام
و دوستت دارم هی شکلی می شود برای باریدن
::.آزیتا قهرمان.::
قبایل رفته اند و
در بیابانها
سواری نیست
در این مانداب یاری نیست
پلنگی می رمد در بیشه ای خاموش
و بادی میبرد
برگ نحیفی را
کنار نهر
مرا در بیشه می خوانند و
می خوانم:
در این مانداب یاری نیست
سادات اشکوری
آنقدر شاعر بيكلام ميمانم تا برگردي ...
آنگاه
آنقدر شعر ميگويم تا باورم كني ...
و
ديگر هيچ نخواهم گفت تا ...
و روز را بی نام تو
و بی اسم تو آغاز کردم
و تو را از درون چایی ام بیرون انداختم
از صبحانه ام بیرون انداختم
تو را از درون آشپزخانه ام بیرون انداختم
و گلدان ها را آب ندادم ... تا خشم تو را ببینم
نام تو را از پاییز
پاییز را از مزرعه
مزرعه را از شعرها حذف کردم
تو را از گذرگاه فصل ها و خاطره هایم بیرون راندم
و به کنار آینه رفتم
تا گیسوانی را که دوست داشتی به قیچی بسپارم
افسوس که در آینه ها فقط تصویر یک گل آفتابگردان بود
انعکاس تصویر نامهربان تو
تا ابد به روی صورت ام سایه انداخته بود
و من تو شده بودم!...
::.نسرین بهجتی.::
من و سکوت
سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.
بوی تو می اید هنوز
در دستهایم...
در حرفهایم...
در اسمان
چه سردی
چه سنگ
و من
چه دلخوشم به امدنت
دیر است ، دیر ... !!
برای عاشق شدن
برای «تو» ...
و برای من
که جز نگاه « تو »
دیگر هیچ ندارم تا به دیوار اتاق بیاویزم!
چه زود عاشق شدم !!
دلم آینه ی قدیمی ام را می خواهد
که در آن هر روز هزاران بار « تو » را می دیدم
و اکنون
تصویر « تو » را که
هر روز هزاران بار در حال کمرنگ شدن است .... !
دلم عشــــــــق می خواهد ....
دلم « تو را می خواهد ...
دیر است .... دیر !
برای عاشق شدن
برای « تو »
برای منی که می دانم
بیش از عشق ،
به « تو » محتاجم !
میشه یکی از دوستان اینو برام تفسیر کنه؟متوجه نمیشم:41:نقل قول:
پیش از این
خاکسترم
در کوزه ای دربسته بود.
اکنون
در شهر بادخیز
روی شیروانی ها می گسترم
از چشمه های سنگی جاری می شوم
و قاطی غبار
بر پنجره ها می نشینم.
مریم مومنی
دلم ز نازکی خود شکست در ره عشق
وگرنه بر تو نیاید که دلشکن باشی
مي گويند: بتاب! /از بدو دلدادگي تا انتهاي سرگشتگي!/و من؛ مات! تنها در افکار خود سايه روشن مي زنم!/مي گويند: بخوان!/از ابتداي خلقت تا روزهاي نيامده!/و من؛ مبهوت! در آشفتگي خود فرياد مي زنم!/مي گويند: برقص!/از بلنداي ناز تا خواهش نياز!/و من؛ بي تاب! دوش به دوش پروانه ها ديوانه مي شوم!/مي گويند: بمان!/از ديروز روز تا فرداي شب!/
موهایت را
باز میکنی
دستانم را میگشایم
زیر باران...
خدا خیس میشود.
حمید رضا سلیمانی
روزمرّهگیهایم را با تو
که قسمت میکنم، دیگر روزمرّه نیستند.
با تو هر روز را زندگی کردهام...
دیدار دو کفشدوزک
در شکوفه ی یک بادام
چنین است
پیراهن عاشقان
محمود كوير
می گویی دوستت دارم
و من از زمین می رویم
مست می شوی
موج بر می دارم
شعری می نویسی
من با دهان زنی زیبا می خندم
اما
هر شب که می خوابی
تکه هایم را از میان روزهای تو جمع می کنم
و با چشم های زنی خسته به خواب می روم
آيدا عميدي
عاشق بودم
کسي عشقم را نفهميد
حالا که مي خواهم تنها بمانم
رهايم کنيد
دستانت را
طناب بازوانم کن
کت بسته بی هیچ تفنگ
بی هیچ فشنگ
شکار تو خواهم شد
بند بند وجودم
به بند بند وجود تو بسته است
با این همه بند
چه ازادم !
در گرگ و میش تاریخ ها
با فریادی خاموش
هفت جان داشتم و
تحملی بی گزاف ........
زن بودم
ته تمام عاشق شدن هایم
به کوچه ای خاکی منتهی می شود
و لب های کسی که پافشاری کرد
روی لب هایم
دوباره اين من اين تو اين صداي تو/صداي سبز و ساده و رسايِ تو/صدايِ تو كه غُسل ميدهد مرا/صدايِ تو ـ صدايِ آشنايِ تو/صدايِ تو كه موج ميزند در آن/نجابتِ تو، حُجبِ تو ـ حيايِ تو/صدا كه جلوهايست از صداقتت/صدا كه شمّهايست از صفايِ تو/صدايِ تو كه سنگ را ستاره كرد/صدايِ تو، صدايِ كيميايِ تو/صدا كه از قديم مانده و نديم/صدا كه از نيايِ ما، نيايِ تو/صدا كه چون شهاب در شبِ كوير/صدا كه مثلِ صبحِ روستايِ تو/صدا كه از قديم مانده و نُوَست/صداي نو نوار و نو نمايِ تو/دوباره اين من اين شب اين شب سياه/پناه ميبرم به شعرهايِ تو/به شعرهايِ تو: زبور پارسي/به واژههايِ ـ پاك و پارساي تو/به واژهها ـ ستارههاي سربلند/ستارههايِ روشن و رهاي تو/پناه ميبرم شبانههاي تار/به نورِ نغمة تو و نوايِ تو/كبوترياست روحِ من سپيد و سور/كه ميپَرَد شبانه در هوايِ تو/كه ميپَرَد شبانه و نميرود/به صحنِ ديگر از دَرِ سرايِ تو/سلام! شاعري كه شعر پارسي/سلام ميدهد به اعتلايِ تو/امامِ شعري و قبول ميشود/نمازِ واژهها به اقتدايِ تو/سلام! رهروِ يگانهاي كه نيست/كسي به غير راه، رهنمايِ تو/سلام و صد سلام و صد سلامتي/سلام و چيست اي رسيده ـ رايِ تو؟/تو كيمياگري و حيرتا! پدر/مِسي گرفته خُرده بر طلايِ تو/گرفته نكته بر تو نكتهدانكي/كه باژگون كند مگر بنايِ تو/خبر ندارد از كلام كاملت/كنايه ميزند به كَبريايِ تو/
اگرچه بار گراني است گر به دوش نباشد/مسير چشمة بودن به باتلاق ميافتد/چه حكمتي است خدايا كه بيبلاي وجودش/ميان زندگي و مرگ انطباق ميافتد/هنوز هيچ دلي پي نبرده است كه اين شور/چرا بيآنكه بخواهيم اتفاق ميافتد/
گمان نميكنم اين دستها به هم برسند/دو دلشكستة در انزوا به هم برسند/ضريح و نذر رها كن بعيد ميدانم/دو دست دور به زور دعا به هم برسند/شكوه عشق به زير سؤال خواهد رفت/وگرنه ميشود آسان دو تا به هم برسند/
به جـان ٬ جـوشم که جـویای ِ تـو بـاشم/خـَسی بـر مـوج ِ دریای ِ تـو بـاشم/تـمـام آرزوهـای منـی ٬ کـاش ٬/یـکی از آرزوهـای ِ تـو بـاشم/
از لبهـاي گــل سرخ، اســم تــو رو شنيدم/عکست رو تــو قاب دل، با رازقـي کشيدم/روز تولــد تو............ميــلاد عاشقــي شد/چشم قشنگ و نازت خورشيد زندگي شد/اي مـــاه آسمـــونم بي تو چه بي قرارم/آواي دل تو هستي من بي تـو بي بهارم/تو قلــب پاک بابا، عشقت زده جـــوونه/از حالا تا هميشه تـــويي چراغ خــونه/
حیف که حوصله می خواهد
حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد
وگرنه می گفتم
خورشیدی که در کهکشان من می سوخت
سوخت...
دردها از بودن است و حرفها از نبودن،
میان بودن و نبودن مرزی است باریک ....
شاید بتوان در آن مرز قدم زد، آبی نوشید و شعری نوشت ...
بی هیچ درد و حرفی....
چرا نخستین شعر آدم از نخستین دردش مایه میگیرد؟؟؟
مگر شعور با درد ساخته میشود؟؟؟
میتوان بدون درد هم شعری سرود......؟
من آن مرز را میخواهم.....
هنوز هم گاهي اوقات
ناگهان پنجره باز مي شود
در هجوم پرده ها
در هجوم تاريكي
در هجوم سرما و درد
در درونم مي شكفي
حس بودن گاهي هنوز هم
گاهي
هنوز هم
حس خوبي است
ای سر چشمه ی محبت/ای عشق واقعی/چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است/چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود/بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است/چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای/من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی/تو هوای دلم را با طراوت کردی/زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم/پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم //
بی تو بهانه هایم برای ماندن تمام می شود
بیا که شوق رسیدنت کام مرگ را برایم تلخ میکند
بیا که بی تو لحظه لحظه ی زیستنم چیزی جز سراب ثانیه ها نیست
بیا و وجودم را به زندگی وادار کن
بیا که آه دلتنگی بسی آزارم می دهد
بیا، بمان و بدان که
دوستت دارم
(شاعر : خودم!)
به خانه می آیی و کتت را گوشه ای می اندازی
چه کرده ام امروز که نیم نگاهی نمی کنی ؟
تو کاری نکرده ای
کسی دیگر دست به کار شد و تسخیر خانه ی تو کرد .
کاش دروازه ی قلب بعد عاشق شدن بسته می گشت .
" خودم "