-
کدام ستاره گواه آغاز تو بود که جراحت بال پرستو در اعتماد دست هایت التیام می یافت و درخت ترس تبر را از یاد می برد .
چه خوب بودی ای نازنین وقتی کنار دلتنگی ام می نشستی ...چونان کبوتری بر شاخه های خالی پاییز و تمام
نیاز مرا به عشق با صلابتی شاعرانه و عاشقانه آواز می دادی ....
آه ...چه خوب بودی از نازنین .
-
می اندیشم زندگی رویایی است و بال و پری دارد به اندازه ی عشق ...
بیاندیش اندازه ی عشق در زندگیت چه قدر است؟ دلم به حال عشق می سوزد ...
چرا سالهاست کسی را عاشق ندیدم؟ مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است ...هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی
و حالا می بینی که فردایی وجود ندارد . سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی و شاید نمی فهمیدی .
امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...
افسوس که زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده است .
-
دوست دارم نه به اندازه ی بارون چون یه روز بند میاد
دوست دارم نه به اندازه ی برف چون یه روز آب میشه
دوست دارم نه به اندازه ی گل چون یه روز پژمرده میشه
دوست دارم به اندازه ی دنیا چون هیچ وقت تموم نمیشه
-
وقتی گریه کرد گفتند بچه ای ...
وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای ...
وقتی جدی بودم گفتند مغروری ...
وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش ...
وقتی حرف زدم گفتند پر حرفی....
وقتی ساکت شدم گفتند عاشقی ...
حالا هم که عاشقم می گن.....
-
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به مهمانی گل های باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باغ ها می داد
و دست های سپیدش را به آب می بخشید .
دلم برای کسی تنگ است که چشمان قشنگش به عمش آبی دریای واژگون می دوخت و شعرهای خوشی چون پرندگان می خواند .
دلم برای کسی تنگ است که هچون کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و او ستاره ی بی فروغ من بود که خود را از درخشش محروم کردم .
-
کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد .
کاش دل ها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شدند .
کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود .
کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد .
کاش در قاموس غصه ها شکوه لبخند در معنی داغ اشک گم نمی شد .
کاش مرگ معنای عاطفه را می فهمید .
کاش ...کاش ..کاش ...
-
صبح زود، وقتی می آد... توی کوچه ها، صداش می آد!
می رم و فوری، در را باز می کنم... داد می زنم،
آی نسیم سحری... یک دلِ پاره دارم... چند می خری...؟
-
می دانستم این قوم آن گونه عادل نیستند... آن گونه مهربان نیستند و پرندگان و رؤیاهای مان را می کشند؛ اما نمی دانستم... تو نیز از آن طایفه ای!
-
بر فراز غم های گذشته ایستاده ام و پهنه امید را می نگرم. غم و امید، چون شب و روز بر دل و جان ما حکم فرمایی می کند. گاه از بلندی غمی، پهنه امید را می نگریم و گاه از بلندی امید، پهنه غم را می پاییم...!
-
مي بيني از نداشتنت، از حسرت بودنت، چه بر سر نگاهم آمده؟! آنقدر در جاده ها به دنبال تو بودم، ديگر پاهايم توان رفتن ندارد... آنقدر سالها مسافر بوده ام، سفر شده است نگاهم...
اي کاش بودي و حسرت تو را به دوش نمي کشيدم... اي کاش مي گذاشتي بگويم که چه کرده است با من آن نگاه سر خوش تو که نمي دانم چرا در نگاهم نمي خواند آنچه را که بايد بخواند.
بيا که ديگر اين پاها توان رفتن ندارند... بيا که سالهاست در پي تو عزم سفر کرده ام. بيا که ديگر اين کفشها همراه پاهايم نمي آيند... لحظه اي تامل کن تا شايد من به تو برسم... لحظه اي تامل کن...