-
دلم براي كسي تنگ است
كه چشمهاي قشنگش را به عمق ابي دريا مي دوخت
وشعرهاي قشنگي چون پرواز پرنده ها مي خواند
دلم براي كسي تنگ است
كسي كه خالي وجودم را از خود پر مي كرد
وپري دلم را با وجود خود خالي
دلم براي كسي تنگ است
كسي كه بي من ماند كسي كه با من نيست
-
ساعتها!!!
را بگذارید
بخوابند
.........!!!
بيهوده زيستن رابه شمردن
نيازي!!
نیست!!!!!!!!!
-
امروز
من و عروسک ها
بازی تازه ای داشته ایم:
در میان دستان من جان گرفتند
با لبهای بسته حرف زدند
خندیدند
گریه کردند
خواستند یا نخواستند نمی دانم ولی
داستان های خیالی مرا
روی صحنه اجرا کردند
چشمهای تیله ای بی حالتشان
در گذر تند شب و روز خیالی
باز می شد
بسته می شد
و این حلقه وهم انگیز
تکرار می شد!
تا من خسته شدم
و گذاشتم
تا دور از نیروی اراده دستانم
دوباره بمیرند!
مادرم می گوید
بچه شده ای؟
من؟
نه!
امروز من
خدا شده ام!
-
خورشید پاره پاره می شود
در رویای خیس گل شمعدانی
و تکه ابری بی پروا
بال می زند
در بوسه های سرد فنجان .
مردی چمدان اش را
ته چشمان پنجره
باز می کند
می بندد
باز می کند
می بندد
چمدان اش را آهسته خواب می کند.
بعد در غروبی سنگین
آرزوهای خط خطی اش را
به آسمان سرخ
سنجاق می کند
-
هرگز به دستش ساعت نمی بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم
پرسیدم:
روزهای بارانی چه طور؟
گفت:
روزهای بارانی
همه ساعت ها ساعت عشق است!
-راست می گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود-
-
من تنهایم زیرا که عاشقم
میدانی ؟
نه سر به بالین دارم و نه ....
تنها یاد توست که روح مرا زنده نگه داشته...
میخواهم فریاد بلندی بکشم که آیا جایی برای آسودن من نیست ؟
صدای گام های کیست که در کوچه میاید
کسی مرا صدا میزند
وسوسه ای در جانم میخلد
نه من منتظر گام ها ی تو هستم
قطرات باران پنجره ی اتاقم را میکوبند
گویی رازی ابدی را از دامن هستی میچینند
محبوب من !
پس کی باز آیی به ساحت این خانه ی خموش
منتظرم تا باز آیی و غربت و غم پر کشد از در و دیوار اتاقم
و سیاهی برود از قلب من
شاید این باران بوسه ها ی توست
که تردید های مرا به یقین میرساند !
من
در عطر نسیم روح انگیز ، در لرزش دستان بید
به دنبال تو هستم
در هراس و التهابم
حتی دمی بی یاد تو سر نمیکنم
با عطر تو گل از شرم سر خم میکرد
آب می خشکید و ماه پنهان میگشت
اما اکنون ...
بی تو سیرم از دنیا
خسته ام ...
تنها این سرود بر لبانم نقش بسته است
" بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمیشود
-
دستهای گرم تو مرا با عشق آشنا کرد
دشت سینه ات
امن ترین جایی است که میتوانم
در آن بیاسایم
نقش ها زده ام رنگ به رنگ
میخواهم آن را بی دریغ به روح لطیف تو تقدیم کنم
به تو که مهربانترینی
-
هر گاه
به روزهاي خستگي
و نا آرامي هاي زندگي ام فكر ميكنم
و از زندگي تهي ميشوم
ناگهان نام تو را به ذهن مي آورم
و غرق در شكوه
غرق در خوشبختي و آرامش ميشوم
حتي اگر نباشي
با وجود نامت خوشبخت ترين انسان روي زمينم ....
-
تو برايم ترنه ميخواني و جاي در دل رسواي من دارد
گويي خوابم و ترانه ي تو؛ از جهان دلم خبر دارد
گاه ميپرسي اندوه اين نگاهت چيست؟
گو چه شد آن نگاه مست و افسونكار
من ز چشمت خوانم آن عشق و جنون
درد گنگي در وجود تو نهان
من پريشان و با دلي افسرده
چشم ميدوزم به آسمان دلت
بي صدا نالم كه عشق تو
درد تاريكيست بي سر انجام و سراب
-
در سفري غريب بود كه تو را شناختم
در بيكران اندوه با تو رهسپار شدم
زيرا كه تو خداي آرزوهايم بودي
با تو به فراسوي زندگي نگريستم
و تو بي هيچ ملالي
در اين عشق جنون آيا
با من ماندي
آن دستان مهربان تو
هرگز تهي نبود از عشق و محبت
عشق را از گرماي نگاهت خواندم
و در سايه ها
لبان تشنه ي من از جام عشقت سيراب شد
من و تو نشستيم و به آن دورها ...
جايي كه آب در بستر رودها جاري است
جايي كه اقاقي ها گل ميدهند
نگريستيم
بي خبر از اينكه ديدگاني نيز به ما خيره اند
آه اين سفر چه غريب بود و ...