تو را در آینهدیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بوده ست ناشکیبارا!
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحــــــــــــرارا!
Printable View
تو را در آینهدیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بوده ست ناشکیبارا!
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحــــــــــــرارا!
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا كه در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ كوه ساران
ای جویبار جاری ، زین سایه برگ مگریز
كاین گونه فرصت از كف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان كرد حتی به روزگاران
نگاه من چراگاه بهار است
مسیر آرزو ها را گذار است
چرا از ژنده ی سبزش نیابی
که مهماندار فصل انتظار است
تا خاک مرا به قالب آميختهاند
بس فتنه که از خاک برانگيختهاند
دلي دارم اسيرِ هجرِ دلدار
به دام زلف او گشته گرفتار
شب و روزم مثال تارِ او تار
خبر ده ! کي رسد هنگام ديدار ؟
رسد روزی اگر در دیده ات قدری ندارم
و با چشم حقارت بنگری بر هر چه دارم
برای سود تو بر جنگ با خود می شتابم
که گرچه بی وفایی من تو را برتر شمارم
مرا مي بيني و هر دم زيادت مي كني دردم
تورا مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم
من
سالهای سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم ...
تو می توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری ؟
يكي درد و يكي درمان پسنده
يكي وصل و يكي هجران پسنده
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسنده
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد
دوستت دارم
اما نمي توانم بيانش کنم
تو مثل سرابي
يا نه ...
بهتر بگويم مثل آب دريايي .
تشنگي را رفع نمي کني
وقتي مي بينمت
بيشتر دلم تنگت مي شود ...
از ديدنت سيرنمي شوم
من و یک جاده چشم به راه
جاده ای از شب تا خلوت ماه
آخرین حادثه جاده تویی
اتفاقی که نیفتاده تویی
يكي درد و يكي درمان پسنده
يكي وصل و يكي هجران پسنده
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسنده
همزبون تنهائيام, غم بود و دردبي کسيم
دلم همش بهم ميگفت, که ما بهم نميرسيم
هر روز و شب پيش خدا, دعا بدنبال دعا
اما بدل افتاده بود ,رفتن تو! دروغ چرا
گاهي نگاه ناز تو,توُ چشم من خيره مي شد
چي بود درون قلب تو که قلب من تيره مي شد
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
دل میـــــرود ز دستم کــنکوری ها خدا را
دردا که سوتی هایم خواهد شد آشکارا
:31:
(البته این شعری که گفتم، یه حرف دل بود هاااا. چون منتظر نتایج کاردانی به کارشناسی هستم و همین روزهاست که نتایج رو بدند)
امروز لیک،
در اندیشه ام چرا؟
وقت تولدم
اینگونه مهربان نبودم؟!!
یا اینکه در طلب لطف ایزدم،
در پای عشق خویش،
هماندم نمره ام؟!!
امروز لیک،
در اندیشه ام چرا؟
دستم تولد بخشندگی نبود؟!!
در انتظارهای پر عطشم،
برق آسمان،
چتری بر آنچه که هستم گشوده بود؟!!
امروز که گیسوان سپیدم درآینه،
احساس خوب مرگ بر اندام سردم است،
امروز که مرگ من،
مهری بر اینهمه فریاد بی صداست،
امروز که اشکهای کودکیم،
حتی،
یاد آور رسیدن دستم به انتهاست،
اندیشه میکنم:
آن ایزدی که مرا عاشق آفرید،
آیا غریبتر از این،
آفریده بود؟!!
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک
اما خنده بر لب با تو گویم
اضطرابم نیست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر سو كه نگاه مي كنم آوخ
غرق است در اشك و خون نگاه من
هر گام كه پيش مي روم برپاست
سر نيزه خون فشان به راه من
نزاریم همین دو روزم تو آتیش غم بسوزه
پیرمردی کنج نشسته با دلی غمین و خسته
یاد ایامی که رفته خاطرات اون گذشته
یکی چشم انتظار یارش یکی اینجا دل شکسته
اون یکی به فکر نونه با دستای پینه بسته
هر دم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله
هزار مرتبه تا تو دويده ايم اما
ميان ما و رسيدن ، هزار فرسنگ است
چه دلخوشم كه تو از راه مي رسي و ... نه
چه جاي وحدت خورشيد با شباهنگ است
پرنده مي شوم اما بدون تو ... آري
به هر كجا بپرم آسمان همين رنگ است
تو يه شعري يه کلامي
تو همون صوت صدامي
تو يه عشقي توي سينه
که مثه قلبم باهامي
یک عمر نشستیم کجایی ای دوست؟
در خویش شکستیم کجایی ای دوست؟
برگرد که از شکسته دل تا شنوی
ما دل به تو بستیم کجایی ای دوست؟
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
هميشه تيره ي تيره هميشه ابري و سرد
هميشه دست كسي آشيانه ي سنگ است
مرا بخاطر من بودنم به آتش كش
ني ام كه سوختنم زخمه زخمه آهنگ است
مفاعلن فعلاتن ... تو را نمي گنجد
براي از تو نوشتن مجالمان تنگ است
تب تند زندگی رو نمی شه تو چهره ها دید
نمی شه تلخی اونو از دل حادثه فهمید
زندگی شاید یه قصه است چه بد و چه خوب باید ساخت
توی شطرنج دقایق نباید با سادگی باخت
تو كيستي،كه اينگونه،بي تو بي تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
مرا تنها رها کردی و رفتی
مرا هم پاک با خود برده بودی
مرا تنها رها کردی و رفتی
مرا هم کاش با خود برده بودی
يادم دادي در خيالم سياهي را پاك كنم
يادم دادي در آسمانم ابرها را پاك كنم
زيبايي زندگي را در چشمانت آموختم
حرفهايت را در سكوت لبانت آموختم
من از تو می نویسم می نویسم
قلم یار تو هست و یار من نیست
تا به كي شرح ستمكاري ظلمت بدهيم
از به يادآوري حادثه دلگير شديم
ما كه هرگز نسپرديم شرف را به شعار
همه آواره و محكوم به زنجير شديم
آسمان صحنه ی اين واقعه را شاهد باش
كه پريديم ولي زود زمينگير شديم
ما خمار آلودگان را یا علی جامی بده
بینوایان رهت را هم سر انجامی بده
همواره در نمايش دلگير سرنوشت
بر پرده ي سياه بشر فكر مي كنم
با اين كه از وجود خودم دست شسته ام
اما به راه و چاه بشر فكر مي كنم
باور كنيد موي تنم راست مي شود
وقتي به اشتباه بشر فكر مي كنم
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم ازین دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی؟
يک عشق پاکِ مسخره [اين زندگی نيست...
يک انتخاب تازه را خُب کرده ديگر]
از خاطرش رفتی و از دنيا و از هر
عشق و خدا و مرگ و دستاوردِ ديگر...
رفتی و چشمای خیسم یادگاری از تو مونده
بی وفاییات هنوزم تو رو از دلم نرونده
چشم به راه تو می مونم تا که برگردی دوباره
می ترسم وقتی که نیستی دل من طاقت نیاره
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود***وا رهد از حد جهان ,بی حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد***یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
درآخرين لحظات اعتراف خواهمكرد
در ازدحام سكوت اعتكاف خواهمكرد
بساست هرچه كه خنجر به پشت خود زدهام
حضور حنجرهام را غلاف خواهمكرد
شكستهبود از اول و فكركردم نيست
پري كه نذر بلنداي قاف خواهمكرد
به عمر دربدر من چقدر مديون است
حساب ثانيههايي كه صاف خواهمكرد
كسي هنوز نميداند اينكه من يكروز
دوباره با دل خود اعتراف خواهمكرد
دوباره يكنفر از بيت آخرم ردشد
كه عاقبت خود او را طواف خواهمكرد