بیرون نمی رود از خاطرم خیالِ وصالت
اگرچه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت
Printable View
بیرون نمی رود از خاطرم خیالِ وصالت
اگرچه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت
تا آمدنت هستم
مسافر به انتظارت خواهم ماند تا ابد برای همیشه...
زیرا می دانم که به سوی من باز خواهی گشت.
پس با همه ی توانم تلخی این انتظار را تحمل خواهم کرد.
به انتظارت خواهم ماند.
زیرا قلب من با هر تپش خود آهنگ خطرات گذشته را می نوازد.
قلبی که در آن خاطره ها و خوشی ها مدفون است.
حتی اگر بدانم که به سوی من باز نمی گردی...
بازهم به انتظارت می نشینم
شاید روزی صدای پایی را بشنوم که از آن تو باش
شمه ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده اند
دگر یادم نکن نامم نیاور
بکن درد جدایی را تو باور
دگر با ماندنت من را میازار
تو روز آشنایی را بیاد آر
همان روزی که گفتی با خجالت
تورا من دوست دارم با صداقت
من هم گفتم به عهدت استوارم
در این دنیا به جز تو غم ندارم
ولی اکنون شکستم عهد وبیمان
من کردم خانه ی امید ویران
فراموشم کن و من را رها کن
مرا با بی وفایی آشنا کن
برو شاید کنم دردم فراموش
وبگشایم برای مرگ آغوش
شب طی شد و من هنوز بیدار
شوری ست مرا فتاده در سر
چون ماه، فراز اسمان ها
سیمرغ خیال می کشد پر
خواهم که بدین شکسته بالی
سر بر کنم از جهان دیگر
جویم مگر آشیانه خویش
شاپرک یخ زد و یخ، مرد و موندگار نشد
چشماشو روهم گذاشت، خوابید و بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک رو، به دست خدا سپرد
نگاهش به آسموووون، تا که دق کردش و مرد
در دوستی چو شمع، ز جانم دریغ نیست
سرگرمِ دوستانم و با خویش دشمنم
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
خون دل بود نصیبم، به سر تربت من
لاله افشان به طرب آمده، می نوش کنید
بعد من سوگ مگیرید، نیرزد به خدا
بهر هر زرد رخی، خویش سیه پوش کنید
غیر غم دار و ندارم به جهان چیست مگر؟
رشک کمتر به من هستی بر دوش کنید
خط بطلان به سر نامه ی هستی بکشید
پاره این لوح سبک پایه ی مخدوش کنید
سخن سوختگان طرح جنون می ریزد
عاقلان، گفته ی عشاق فراموش کنید
درون اشک من افتاد نقش اندامش
بخنده گفت که نیلوفری ز اب دمید
دیدی دلم شکست؟
دیدی که این بلور درخشان عمر من
یک عمر بازیچه بود؟
دیدی چه بی صدا
دل پرارزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر ان
افتاد برزمین
دیدی دلم شکست؟؟