دل شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چگونه نگهبان قابلی باشد
چگونه در خودش این راز را نگه دارد؟
چگونه باز درین خانه گلی باشد؟
چگونه؟آه! چقدر...آه منفجر نشود؟
درین صبوری و دوری چه حاصلی باشد؟
هنوز در بدرم مثل سنگ پشتی که
درون خانه به دنبال منزلی باشد!
Printable View
دل شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چگونه نگهبان قابلی باشد
چگونه در خودش این راز را نگه دارد؟
چگونه باز درین خانه گلی باشد؟
چگونه؟آه! چقدر...آه منفجر نشود؟
درین صبوری و دوری چه حاصلی باشد؟
هنوز در بدرم مثل سنگ پشتی که
درون خانه به دنبال منزلی باشد!
دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست
از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست
شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او
حلقهی دلم به حلقهی زلفش اسیر نیست
ترانه را در سكوتم بشنو
نور را در سياهيم ببين
فانوس را در گرماي حضورم لمس كن
رود را بر خشكي رود تجسم كن
اغاز را در ختم روانم جستجو كن
و رويا را در بيداريم بيفشان
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
توکه فارغ شده بودی زهمه کون و مکان
دار منصور بریدی همه تن دار شدی
يادم آمد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
اندكي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
بهر حفظ گله شبان چون بخواب رفت
سگ بايد اي فقيه, نه آهوي خوشخرام
من فقط برگ درختم
رگ و ریشه م از نگاته
چسبیدم به ساقه ای که
تو زمستونم باهاته
توی برف و بارونا حیف
خیلیا ازت بریدن
خیلیا رفتن از این جا
که دیگه مارو ندیدن
منو تو موندیم و دنیا.........
از لحظه جدا شدن , يه روزه شادي نديدم
توُِ هجرت و تنهائيام ,چه رنج و دردي کشيدم
بدل ميگفتم شب و روز, گريه نکن گناه داره
چشات اگه پي اش باشه, تو زندگي کم مياره
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو
گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو
ای دل پران من تا کی از این ویران تن
گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود بومی بگو
و در اعماق خاطر ياد آور آن شميم روح افزا را
ز "من" بگذر و بر طاق جهان بنگار شور واژه ي "ما" را
اگه آسمون عشقي
مثه پرواز توي اوجي
اگه ساحله دل, من
تو براش دريا و موجي
توي تاريکي شبهام
مثه ماهي که مي تابي
مثه خورشيدي به روزام
مثه رويا توي خوابي
یا امیرالمومنین روحی فداک
آسمان را دفن کردی زیر خاک
آه را در دل نهان کردی چرا؟
ماه را در گل نهان کردی چرا؟
یا علی(ع) جان تربت زهرا کجاست؟
یادگار غربت زهرا(س) کجاست؟
تو بارون که رفتی، شبم زیرُ رو شُد!
یه بغضِ شکسته رفیقِ گَلو شد!
تو بارون که رفتی، دلِ باغچه پژمرد!
تمامِ وجودم تو آیینه خط خورد!
دل و ديـنم شدو دلبـــر بملامــت برخـاســـــــت
گفت با ما منشيــن كز تو سلامت برخـاســـــت
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق گشت و گل به جوش آمد
دیوانه کؤنول بسدی فغان ایلمه چوخ
راز دلیمی خلقه عیان ایلمه چوخ
خاموش اوتور فیضی ازل تاپ ئوزونو
ابنایی زمانه هم زبان ایلمه چوخ
سید ابولقاسم نباتی
خدای آشنا با عشق و مستی
خدای خالق یکتای هستی
بده به عاشقان عمری دوباره
که آن هم بگذرد در عشق و مستی
یارب چه ها به سینه ی این خاک دان در است
کس نیست واقف این همه راه نرفته را
بهجت تبریزی
ای خرم از فروق رخت لاله زار عمربازا که ریخت بی گل رویت بهار عمربی عمر زنده ام من و زین بس عجب مدارروز فراق را که نهد در شمار عمربدنامی حیات دو روزی نبود بیشآن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشتیک روز صرف بستن دل شد به این و آنروز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم
عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم
نامهی عشقت بخواندم عاشق دردت شدم
حلقهی زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم
من كه مشغولم به كار دل چه تدبيري مرا
من كه بيزارم ز كار گل چه تزويري مرا
من كه سيرابم چنين از چشمه جوشان عشق
خلق اگر با من نمي جوشد چه تاثيري مرا
اي خانه روشن؛ شب ويران تو پيداست
آوار ستون هاي هراسان تو پيداست
بر چهره ي بي رنگ بهاري که نداري
حتي ترک خنده ي گلدان تو پيداست
تارهای سر زلف تو چو پیوست بهم
داد اسباب پریشانی ما دست بهم
مرا اینگونه گر خواهی دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم بیا و امتحانم کن !
نمانده فاصله از چشم هاي تو تا من
ببين تو خيره در آيينه ام شدي يا من
به لطف چشم تو فصل پرنده نزديک است
به چشم شاعر چشم انتظار،حتا من
ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست
ذرهای در سایهی خورشید تابان آمدست
قطرهای ناچیز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست
ترسیده بودم از عشق،
عاشقتر از همیشه
هر چی محال می شد،
با عشق داره می شه
انگار داره می شه...
عاشق نباشه آدم،
حتی خدا غریبهس
از لحظههای حوا،
هوا میمونه و بس
سرشار ميكند
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست
وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
وقتي كه چشم هاي كودكانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم بايد بايد بايد
ديوانه وار دوست بدارم
يك پنجره براي من كافيست..
تو چلچراغ ِ سعادت فروز ِ بخت منی
به جای ماه، تو پرتو فشان به خانه ی من
به شوق ِ رویِ تو من زنده ام، خدا داند
برای زیستن، اینک تو، ای بهانه ی من
نيکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
من اينجا چون نگهبانم تو چون گنج
تو را اسودگي بايد مرا رنج
جام جهان ز خون دل عاشقان پُر است
حرمت نگاه دار اگر نوش مي کني
"سايه" چو شمع، شعله در افکنده اي به جمع
زين داستان که با لب خاموش مي کني
یاری اغیار بیلیبدیر کی بنا یار اولماز(یار را اغیار دانستند که مرا یار نبود)
بن دخی آنی کی اغیار بیلیبدیر،بیلیرم(آنچه اغیار بگفتند و من آن دانستم)م
حکیم مولانا محمد فضولی بغدادی
مرا هجر تو مي سوزد دمادم
زدودش تيره گشته کل عالم
اگر عالم زحُسنت با خبر بود
جهان مي شد سراسر غرق ماتم
مشنو ای دوست
که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام
کاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد
کاری هست
هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده است تو را
بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت
چکنم گر نکنم
همه دانند
که در صحبت گل خاری هست
تا که چشمم اینچنین نقاش رویت بوده است
بر دلم نقشی ز زیبایی رویت بوده است
فالبی باشد برای شکل زیبایت تنم
بهترین کار هنر ترسیم رویت بوده است