در خانقاه ، حضور حضرت اجل نشسته بود
ديروز آمده و امروز رفتني است
Printable View
در خانقاه ، حضور حضرت اجل نشسته بود
ديروز آمده و امروز رفتني است
تو گير و دار طاقچه پر
جز تو تموم دنيا پر
هر كسي غير زيبا پر
دختراي ديوونه پر
لاله و ياس و پونه پر
هر كسي كه عاشقته
تو كوچه و تو خونه پر
جز تو تموم دنيا پر
روزهاي سخت بيماري.
از فراز بام هاشان، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتح شان بر لب
برمن آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب.
باده ی ساز را امان ماندن ندهید
این چند روز زندگی آرام میروند .
دل من اينه اي بود که به دستت دادم
هر چه بود خوب يا بد زشت يا زيبا
در گذرگاه عمر نشانت دادم
ولي افسوس که نميدانستم
سنگ را با دل اينه مدارايي نيست...
تنهایی ی سکوت همواره بوده است
تنها گر شدی همسان آن شوی
یکی ذره
ناگاه
درآرامش تپه جنبید .
گیاهی به دیدارابری درآن دوردستان کشید آه آیا ؟
ویا پشه ای درهوای سحربال و پرزد ؟
ویا ، راستی را نسیمی
- اگرچند
ملایمترازواپسین دم زدن های آن تیهوی مست
که پرواز تیری سحر خیزبرخاکش افکند –
وزیدن گرفت ازکرانه ی سحرگاه آیا ؟
گرفتم گیاهی کشیدآه ...
باری ،
یکی ذره جنبید .
نگه کرد .
و درگستره ی رام و آرام آن دورها نورها دید .
- (( چه صبحی !
( به خود گفت )
یکی نیک بنگردراینان :
سپیدارهای بلندبلورین نورند این نازنینان ،
چنین رسته صف صف درآرام خاور .
کدامین خداراست آن طرفه باغ معلق
درآن سوی آن ابرهای شناور ؟ ... ))
نسیمی به ره بود ،
آری ،
نسیمی به ره بود .
دل ذره پر می شداز شوق پرواز .
به خودگفت :
- ((چه ت اینجای دربند می دارد ، ای من !
پری گیروبالی برافشان ،
ببین تاکجامی توانی پریدن ... ))
نسیمی به ره بود .
وبربال او ذره پرواز می کرد .
و از شوق دیدار
سراپانگه بود.
و می دید و می خواست بسیار بیند .
و گستاخ می شد .
به خود گفت :
- (( وگر پرده وارافق راه دیداربندد ،
- چو تیغ آختی ازنگاه مصمم –
برآنم که ش آسان توانی دریدن . ))
نسیم وزان گردبادی دمان گشت .
ولی ذره سرمست ،
به یک جست
بالاشدازنردبان گردباددمان را .
ودرچرخش خویش بربام آن برج دوارپنداشت
که درگردش آورده است آسمان را .
و زیر و زبر کرد
زمین و زمان را .
برآن شد که تامرزخاوربپرد ،
و تیغ آزد و پرده وار افق رابدرد .
ولی ، هم درآن لحظه ، گفتی نگاه گیاهی
در آن ابر راهی اثرکرد...
دمی دیگر ، ازاوج افلاک ،
یکی قطره ،
دریایی افتان،
زلال و گران چون حقیقت ،
به سر ذره را کوفت برخاک .
و بسیار و یک قطره باهم فروریخت ،
و بسیار و یک ذره با آب و ذرات دیگر درآمیخت .
گیاهان آن دره دورازخواب دوشین پریدند ،
ئ سیلاب را ازهمان دوردیدند ،
و ازشوق بی تاب گشتند ،
و سیلاب آمد ،
و سیراب گشتند .
و سیلاب بگذشت ...
و درگود تاریکی از حافظه ی دره دور
رسوبی زلوش و لجن ماند .
و ذره در اعماق لوش و لجن ته نشین بود
و باد از دگرسوی می راند .
...
دامون رو به خورشید فریاد میزند
جانم به زور بردند ، ای یار مرا مددی
یه روز میام به جستجو........فقط به خاطر تو....عشقو میزارم پیش روت....فقط به خاطر تو
و حدس می زنم شبی مرا جواب می کنی
و قصر کوچک دل مرا خراب می کنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب می کنی...... :sad:
وای بر ما که یکدم آرام نبودیم
هر بار دلیلی از برای دلخوری بود .
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها اوايي است كه مرا مي خواند
دانی که چرا کنج دلم جا داری؟
خوشگلی با نمکی دو چشم گیرا داری
بین همگان گشتم و عاشق نشدم
تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم :biggrin:
دیشب به خواب دیدم یک سایه را به پرواز
صبحم نسیم میگفت آن روز آخرت بود ! !
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
در واهمه از عشق وفادار بمانید
زیرا که بجز درد دگر هیچ ندارد !
ديدي خواستن ميون من و تو رو ابري كنن ؟
تو نگفتي بهشون : بريد ،چه حرفا ، نمي شه !؟
مگه از من چي شنيدي كه يهو دلت شكست
دل عاشق بيشتر از يك دفه رسوا نمي شه
چه شبايي كه نشستم تا سحر به اين اميد
كه به هر كسي به جز من بگي نه ، يا نمي شه
هستی زندگی ام به چه کار آید؟
یا به چه دردم خورد؟
روزها طی شد از تنهایی شب ها
همه در تاریکی و غربت و غم بود و خیال
تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمان ها به امیدی که تو
بر خواهی گشت
پای هر پنجره مات!
می نشستم به تماشا تنها
گاه بر پرده ی ابر
گاه بر پرده ی ماه
دورتادورترین جا ها می رفت نگاه
باز می گشتم تنها
چشم ها دوخته ام بر درو دیوار هنوز
شوق دیدار توام باز هنوز
از همین شاخه ی لرزان حیات پر کان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم بسیار هنوز!
با سلام
زهر است عطای خلق
هر چند دوا باشد
حاجت ز که می خواهی؟
جایی که خدا باشد
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شدو جان نیز هم
هزیان میگفت
تکرار تکرارها !
من ، اون ، رفت و . . .
در آخرین نفس .!!
ما را به رنج چه ، دیگر مهم نیست
توبه نموده ایم از هر چه کار خیر ! !
اصلاحیه ! ! !
با سلام
مرا عهدیست با جانان *** که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را ******* چو جان خویشتن دارم
من برای با تو بودن لحظه ها رو می شمارم
هستیم یه قلبه پاکه که برات هدیه می یارم
واسه من فرقی نداره که چقدر حوصله دارم
هر جای دنیا که باشی واسه تو پر در می یارم
با سلام
من بي قرار و تشنه پروازم
تا خود كجا رسم به هم آوازم
فریدون مشیری ( بگو مرغ آفتاب کجاست )
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
با سلام
در بهاري كه ميرسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لاي ابرهاي حسود
شايد اكنون كبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
فریدون مشیری ( سرود گل )
دل و دینم دلو دینم ببردست
برو دوشش برو دوشش برو دش
با سلام مجدد
همواره تويي
شب ها كه سكوت است و سكوت است و سياهي
آواي تو مي خواندم از لابتناهي
آواي تو مي آردم از شوق به پرواز
شب ها كه سكوت است و سكوت است و سياهي
امواج نواي تو به من مي رسد از دور
دريايي و من تشنه مهر تو چو ماهي
وين شعله كه با هر نفسم مي جهد از جان
خوش مي دهد از گرمي اين شوق گواهي
ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي
اي عشق تو را دارم و داراي جهانم
همواره تويي هرچه تو گويي و تو خواهي
فریدون مشیری
شش ماه پیش ، با ناز و یک اشاره
ارزان فروختم باز ، چشم دل بیچاره
جناب آقای خادمزاده اصلا رعایت نمی کنیدهااااااااااااانقل قول:
نوشته شده توسط khademzadeh
باید با آخرین حرف شغر قبلی شروع کنین نه هر چی که به ذهنتون رسیبد که :biggrin:
یک روز میدویدم در کوچه باغ دردم
ناگاه نگاه کردم ، با خود چه ها که کردم !
تصحیح
شرمنده !نقل قول:
نوشته شده توسط k@vir
:blush:
من تمامم همه شوق و تمامم همه راز
که به یک ناله شکست پی یک راه دراز
ز چه رو ترسیدی ؟
اینجا خانه ی ماست
دخترک گفت ز هیچ !
چونکه او خوب میدانست
اعتراض پدر از بی خبری است .
تو در جان مني من غم ندارم
تو ايمان مني من كم ندارم
اگر درمان تويي دردم فزون باد
اگر عشقي تو سهم من جنون باد
دس من نبود نه از تو
بلكه از خودم گذشتم
با يه خورجين پر غربت
پي سرپناه مي گشتم
همه چيم ولي تو بودي
جنگلم كوهم و دشتم
عشقتو خواستم بذارم
لاي خاطرات دفتر
اما ياد تو نمي گذاشت
ميومد دوباره از سر
توي يك غروب جمعه
اصل مطلبو نوشتم
پي هيچ كس نمي گردم
چون تويي اول و آخر
حالا كه رفتم و گشتم
مي بينم تكي تو دنيا
نمي شه تو رو عوض كرد
حتي با شباي رؤيا
اين همه شهر عاشقونه هق هق گريه شبونه
اين همه قصه از يك اسمه اسمي كه مثل يك طلسمه
جناب خادمزاده من نمي دونستم كسي منتظر من هم مي مونه متشكرم عزيز .
هر قدم پيش رود پاي افق
چشم او بيند دريايي آب
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب .
با نقطه شعر بنويسيد !
در ضمن بايد يه نكته رو ذكر كنم دوستان تو رو خدا زياد ننويسيد لطفا حداقل 2 و حداكثر 5 بيت ;) بنويسيد .