اي طلائي رنگ
اي تو را چشمان من دلتنگ
راستي من از کدامين راز با تو پرده برگيرم
من که چونان کودکي دلباخته بازيچه اش را، بي تو غمگينم
تو بداني آسمان ديدگانم را نه ابري جز به رؤياي تو آکنده، چه خواهي کرد؟
قلبت آيا مهر با من هيچ خواهد داشت؟
چشمت آيا راست با من هيچ خواهد گفت؟
کاش با من مهربان بودي
اي طلائي رنگ
اي تو را چشمان من دلتنگ
زندگي را با ترنم هاي رنگين نگاهت بسته مي بينم
با من آن رامشگران را آشتي فرماي
تک درختي دور و تنها مانده ام اي باد کولي پاي
با من از گلگشت زرين بهاران مژدگاني ده
من تو را بانوي قصر پر شکوه عشق خواهم کرد
اي طلائي رنگ
اي تو را چشمان من دلتنگ
عشق ما چون هيمه اي افسرده اما گرم
با نيفسرده فروغي زير خاکستر
انتظار کنده هاي خشکتر را مي کشد بي تاب
يک نفس اي باد کولي پاي
دامن پرچين و مهر افزاي خود بگشاي
تا که آن را پر ز بار شعله هاي عشق گردانيم
من ستبر شانه هايم را به خرمنهاي آتش وام خواهم داد
اي طلائي رنگ
اي تو را چشمان من دلتنگ
من غرور بس گرانم را که بر نيلي غبار آسمانها مي تکاند بال
چون شکسته پر عقابي پير
در حصار چشمهايت بنده ي لبخنده اي کردم
من نگاه مهربانم را که از اعماق قلبم ريشه مي گيرد
شادمانه تا به صبح انتظارت مي دوانم گرم
تا کدامين پنجه بگشايد قباي صبح آن ديدار
عشق من
تا نامه اي ديگر
خداحافظ