این شعر بسیار جالب انگیزناک مال کیه؟نقل قول:
مثل تستهای كنكور
در يك گزينه خلاصه می شوی :
الف): نامرد
ب ): پَست
ج ):بی غيرت
د ): همه موارد x
Printable View
این شعر بسیار جالب انگیزناک مال کیه؟نقل قول:
مثل تستهای كنكور
در يك گزينه خلاصه می شوی :
الف): نامرد
ب ): پَست
ج ):بی غيرت
د ): همه موارد x
با سلامنقل قول:
خيلي قشنگ بود
ياد كتاب فارسي سال اول ابتدايي بخير !
مرسي
روزگاري چه غريب
اول مهر به آن سال كبيس
دست تقدير مرا با خود برد
يادم آيد آن روز
راه طولاني بود
بس قشنگ و زيبا
آنقدر پيمودم
تا رسيدم گلپا
آري آري آنروز
من دلم خوش بين بود
من به گلپا رفتم
من به آن شهر كه زيبا بودش
بس مهيا رفتم
ياد آن روز به خير
در دلم شادي و در گوشه ديگر غم بود
و نمي دانستم
چهار سال عمر گرانمايه خويش
اندر اين شهر به بطالت گذرد
آه . افسوس ندانستم من
كه چقدر زود گذر است
عمر بي بركت ما
ياد ايامي كه
كوچه ري مي رفتيم
يا به مهماني دوست
آخر سال به ارگ
آه ... ! روزگاراني بود
وه چه زود خاطره شد
كوچه ري لطف و صفايي دارد
لب آب و لب رود
مي نشستيم پي زحمت دود
خاطراتي چه قشنگ
ذهن من رنگارنگ
شهر گلپا شهري است
بس قشنگ و زيبا
در زمستان سرد و
اوج تابستان گرم
مردمانش دلسوز
مهربان غم آموزو كمي هم ... مرموز
آه ... افسوس گذشت
خاطراتي چه قشنگ
همه از اين دل تنگ
خاطرات شب شعر
يا كه آن راه خمين
يا كه آن جمعه تلخ
عهد ما عهد شكست
دستمان نيز تهي
تهي از دانه نمك
دلمان نيز شكست
آه ... افسوس گذشت
او خودش مي داندكه چه با من كردستخاطراتي شيرينيا كه تلخ و ديرينهمگي رفت كه رفتتا به آينده دورآه ... افسوس گذشتمن به مژگان بنويسم امروزو به آن جوهر اشك
وه دلم تنگ دل ياران است
و كنون در يادم
توي اين نامه نظم
يا تو خوانيش به نثر
بهر ياران همگي
عرض ارادت دارم
از زندگی - از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام زماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه تن خسته میکشم
آوخ ... کزین حصاردل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوارخسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم وبی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
در اوج خیال تو شبی سخت گذشت
بر من نه دمی که عمر پر درد گذشت
آیا تو به این قافله عمر مجالی دادی؟
اینگونه درین حسرت یک وصل گذشت
حسرت دیدار تو در خاطرم جا مانده است
آن نگاه گاه گاهت وه چه زیبا مانده است
روزهای انتظارم را تو پایانی بیا
باز هم احساس من تنهای تنها مانده است
ای دو دست آشنا بر شانه های خسته ام
نغمه لالایی ات در اوج معنا مانده است
می روی از خاطرات سبز من اما کجا
طعم طبع واژه ات در بغض من جا مانده است
رفتی و چشمان من در رد پایت گم شدند
بی حضورت پیکرم بی خشم اینجا مانده است
منتظر می مانم اینجا تا بیایی خوب من
گرچه از عمرم همین امروز و فردا مانده است
سلام
مرسي از توجه و لطفتون
متاسفانه شاعر هيچ كدومشون را نمي شناسم
مستیم و این دیوانگی ٬ دل را بشد جانانگی
وانگه جمال خویشتن ٬ چون خاک شد افتادگی
وز آتش اندر این عطش ٬ خورشید شد تابندگی
آن ماه عریان نیز شد تابنده از این بندگی
نوریم و پر شور و شرر ٬ بیگانه از بیگانگی
دل را ببین دیوانه شد ٬ مسرور از دل دادگی
با من بیا ٬ با من بگو ٬ محکم تر از کوبندگی
طوفان سرکش را بشو ٬ موج نسیم زندگی
سر داده ساقی مِی بشو ٬ آکنده از جاودانگی
وانگه بیا پیمانه را ٬ لبریز کن از زندگی
خرسند و خندان رو ز یاد ٬ چون قاصدک در سوز باد
بی کینه و بی زار و ذل ٬ رو از بَر بالندگی
صد زجه از جان بر بزن ٬ گمگشته شو در بندگی
بر مال خود آتش بزن ٬ رو از بر آوارگی
زین ره خرامان میروی ٬ مستی و شادان میروی
از عرش تا فرش زمین ٬ مخلوق را جان میدهی
یا رب ٬ دلان گمشته اند ٬ رحمی نما بر حال ما
نوری بشو بر جان ما ٬ وز رحمت و بخشندگی ...
تا بعد ...
نـــفــسی از بـر این آیــنــه هـا بـــر می تـافــت
مشک فشان باد صبا سرود هستی می خواند
دل من شد ز بر پیکر این آینه ها آواره
چـــشم تــو نور حقــیقـت بر دلی بیچاره
من و تو تابش نوری ز خلاء بر همه هستی بودیم
مثل آن لحظه ی زیبا ٬ به کناری ز سکوت آسودیم
وانگه آن قطره ی باران بر دل خاک کویر سیلان شد
ز بــر و روی زمیـــن آنـــچه کــــه بـــود پــایــان شــد
این چه غم بود ٬ چه جان بود ٬ که چنین دیوانه
شســت و بــخــشید به شادی ٬ ماتمی بیگانه
که دگر بار ســـرودش ز کـران ها دل مـا را مـی خــواند
همه هستی و وجودش ز محبت در گِلی جان می یافت
مـن و تو آن گِـل جـان دیــده و فــانــی شــدیــم
که در این خاک ٬ چو او خواست ٬ خدایی شدیم ...
روزت را سياه مي كنم
و راه مي روم اين بي مفهوم جاده ها را
هر چند پاهايم گير داده اند اما
گريه ام مي گيرد وقتي به ياد هيچ چيز نمي افتم
نبودنم را پرت مي كنم روبه رويت كه مثل سگ دنبالش له بزني
از بالاي مسطح ترين بي خيالي هايت خودم را پرت مي كنم بالا
فكرش را بكن
هر وقت خواستم از افتادنم پايين بيايم
بالهايم سبز مي شوند و رسوايم مي كنند
اينجا فقط يك نيش خند مي تواند بخندد
و پشت يك توهم حقيقتا هيچ چيز نيست
اينجا توهمات با هم دست به يكي كرده اند تا...
هر وقت كمم آوردي
بودنم را انكار كني
زياد فكر نكن به جايي نمي رسي
فوقش پشت بام و دوباره رسوايي
گفتند هيچ چيز گيرت نمي آيد
انگار روايت ها الهام مي شدند
اما كور خواندند من روايت ها را هم بازي دادم
خودم به ديگران الهام مي كنم و
سگ محلي ها يم را جمع مي كنم تا سر هم بريزم رويت
منتها اليه اين خل مزاجي ها يك پارچ آب سرد است
بيداري را زياد تجربه كردم .
اما خداييش هيچ وقت
تجربه ها مرا بيدار نكردند