-
مستیم و دل به چشمِ تو و جام داده ایم
سامانِ دل به جرعۀ فرجام داده ایم
محرم تری ز مردمکِ دیدگان نبود
زان، با نگاه، سوی تو پیغام داده ایم
چون شمع اگر به محفلِ تو ره نیافتیم
مهتاب وار، بوسه بر آن بام داده ایم
دور از تو با سیاهیِ سب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم
با یادِ نرگسِ تو چو باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفۀ بادام داده ایم
وز موج خیزِ فتنه، دلِ بی شکیب را
در ساحلِ خیالی تو، آرام داده ایم.
-
مو آن آزرده بي خانمونم
مو آن محنت نصيب سخت جونم
مو آن سرگشته خارم در بيابون
كه هر بادي وزه پيشش دونم
-
مرغکان، بر سرِ دریا، آرام،
بال بگشوده به راهِ سفرند
(نقشی افتاده بر آن پردۀ لرزانِ حریر.)
گویی از پنجرۀ ابر به ناگه دستی
کاغذی چند سپیدف
پاره کرده ست و فرو ریخته زانجای به زیر.
-
رفتم در ميخانه حبيبم ، خوردم دو سه پيمانه
من مستم و ديوانه حبيبم ، من را كه بر خانه
دلبر عزيز ، شوخه و تميز ، برخيزو بريز
زان مي كه جوان سازد ، عشقم به تو پردازد
تو اگر عشوه بر خسرو پرويز كني
همچو فرهاد روم از عقب كوه كني
تو مگر ماه نكوروياني
تو مگر شاه نكوروياني
**
شب بخیر
-
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت.
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد.
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من ان دیوانه مرد آتش افروز.
من آن دیوانۀ آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم.
بزن اتش به عود استخوانم
که بوی عشق بر خیزد ز جانم.
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها.
به غیر از مردن و از یاد رفتن؛
غباری گشتن و بر باد رفتن؛
در این عالم سرانجامی تداریم
چه فرجامی؟ که فرجامی نداریم.
لهیبی همچو آهِ تیره ورزان،
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا، آتش بزن، خاکسترم کن
مسم،در بوتۀ هستی زرم کن!
---------
شبِ شمام بخیر
-
نه ناله , نه افغان , نه دردي و نه درمان
نه غصه , نه قصه , نه خندان و نه گريان
نه اشکي و نه لبخند , نه نوري و نه ظلمت
نه دم کرده هوايي , نه بوي خوش باران
نه زاري , نه ذلت , نه کفري و نه وحدت
نه عبد و نه عبيدي که در پاي تو گريان
نه در اوج نه در قعر , نه چون سنگ و نه چون پر
نه چون ماهي دريا , نه چون خار بيابان
نه نوري نه اميدي , نه افسردگي تام
نه دردي که بيابم دوايش ز طبيبان
به از اين که شمردم عذابي نتواني
نه شاهين به هوايي, نه بندي و نه زندان
-
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان میآيد از نامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
-
زاغي كه بر فراز سرم بال مي زند
انديشه ي سياه كهنسالي است
بادي كه از كرانه ي اقيانوس
بر گونه هاي اين شب نمناك مي وزد
گويي كه سر گذشت جهان است
دانم كه قصد باد ، رسيدن نيست
زيرا به سوي هيچ روان است
-
تا نپنداری که من در آتش از جوش و تبم
در غم روی تو مدهوشم، نه مدهوش تبم
تب کشاند آن تازه گل را بر سر بالین من
بعد از این تا زنده باشم حلقه در گوش تبم
مهربانی بین که غم یک دم فراموشم نکرد
ورنه امشب صید از خاطر فراموش تبم
سوختم در حسرت آغوش گرم او رهی
از غم آغوش او هر شب هم آغوش تبم.
-
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه