تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
Printable View
تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
یا پرده ای به چشــم تامل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند!
سعدی
درویش فریدون شد، هم کیسه ی قارون شد
هم کاسه ی سلطان شد، تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
تُرشی مکن چو سرکه، چون شهد باش شیرین
قند و نبات و شکر، دکّانِ ماست امشب
لعلی که در بدخشان هرگز نشد درفشان
بی رنج و غصّه آسان در کانِ ماست امشب
بر حدیـث مـن و حُسـن تــو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را!
سعدی
اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم
تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم
تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... تو را من چشم در راهم
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزهی کینه توز را
دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسلهی رموز را
قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را
ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را
افتـــــــخار همه آفاقی و منظــــــور منی!
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی!
به سر زلــف پریشـــــــــــــــان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو "عارف" به پریشان سخنی!
ســــــــــیم اندام ولی سنگدلی!
سست پیمانی و پیمان شکنی!
با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
يكهو به گلّه زد، يك بره ی عجيب
يك ميش ِ نانجيب، يك گرگِ تيزتك
زَد، بُرد ،كُشت، [خورد] چوپان ولي دريغ
هِي گفت: «به درك»، هِي گفت: « به درك»
چوپانِ بي چماق، چوپانِ باتلاق
نه «يا علي مدد!»، نه «اي خدا كمك!»
او را نزن كتك، اي «يا هُوَ الغَفور»
او را نكن فلك، اي «لا شريكَ لك»
او را نزن كه ما، ما نيز بي خيال
ما نيز به درك، ما نيـز بـه درك
یارب چه چشمه ایست محبت
که من از آن یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
کجا روم که دلم پایبند مهـــر کسی ست!؟
سفر کنید رفیقان که من گرفـــــــــــــــتارم!
سعدی
معني دل را بفهم و ترك دينداري مكن
مي بخور منبر بسوزان مردم آزاري مكن
من دل تاريك را چون مهر رخشان ميكنم
قطره خون را چو خورشيد درخشان ميكنم
دل اگر سنگ است بر لعل درخشان ميكنم
اهل دل شاهدند و من خدمت به ايشان ميكنم
پيش من صحبت ز جنگ و قتل و خونخواري مكن
مي بخور منبر بسوزان مردم ازاري مكن
نوبر است اين چشم ها حيف است خوابش می کنی
تا به کی قلب مرا هر شب جوابش می کنی
آن قدر سيب گناه از چشم هايت می کند
مطمئناً يک شبی آدم حسابش می کنی
يك نفر مياد كه من منتظر ديدنشم ...
يك نفر مياد كه من تشنه بوئيدنشم ...
مثل يك معجزه اسمش تو كتاب ها اومده ...
تن اون شعرهاي عاشقانه گفتن بلده ...
هفت فرشته در يمين، هفت فرشته در يسار
پيش رو علي و جبرئيل؛ پشت سر سه طفل بي قرار
هفت صف فرشته سوگوار، ضجه مي زنند عشق را
مي برند روي دست خويش، آيه ی كبود و داغدار
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
نقل قول:
یا پر کنی این سوراخ را در فرزند مادر را ؟
می توانی التیام دهی جهان ها یی در درون فرو ریخته را ؟
می توانی هه را بکنی تا شاید دوباره آغاز کنیم
به من بگو
می توانی التیام دهی کرده پدر ؟
یا ببری این طناب را و بگذراری آزاد شویم
درست آن دم که همه چیز خوب می نماید و فارغ از دردم ;
فرو می کنی سوزنی دیگر;
فرو می کنی سوزنی دیگر در من
از تمام خشت های خانه پرسیدم ترا
پرسش پنهان من اما نفهمیدم ترا
باد بر شن های بعد از ظهر می کوبید ومن
بر دهان دوره گرد باد کوبیدم ترا
خون من در پنجه هایم پیر شد تبخیر شد
تا خداوندانه از مرمر تراشیدم ترا
این خانهی پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند
کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند
یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضهای چند
آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند
بس رنج کشید و خورد تیمار
ره به هموار جای دشت افتادنقل قول:
ای دریغا که بر نیایاد گام !
تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
کآتش از آب می کند پیغام !
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع بر گرفتیم از کام ...
[احمد شاملو - برف]
مثل خواب نازک گنجشک ها ویران شدم
خواب می دیدم که در باران پرستیدم ترا
باد چرخی زد، اتاقم پرت شد باران گرفت
چشم من روشن! ترادیدم ترا دیدم، تو را
از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را
نیمکتش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را
وعدهی جلوه چون دهی قدوهی اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت کند نماز را
وحشیم و جریده رو کعبهی عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافلهی نیاز را
آي نسيم سحري صبر كن
مارا با خود ببر از اين كوچه ها
از آن هميشه ها كه نمي ديدمت بگو
از آن عبور تيره و تكراري زمان
دلگير مي رسد به نظر صبح چهره ات
اي اشك چشم هاي تو درياي بيكران
تكيه بزن به سينه ي من صبح خوب گريه كن
بگذار تا سبك شود اندوه آسمان
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
آنچـــــه از احـــــوال مجنـــون گفتـــــه اند
صــــــد بيابان برتر از آن مــــی شــــوم
خوب مــــی دانم که مــــی آيد شبــــــی
از وجـــــــود خـــــود پشيمان مــــــی شوم
مرا به پاس وفـــــــــــــــــــا پایمال دشمن کرد
به دست اوست؛ به از این بهانه ای نرسید!!
ديگر چه جاي شعر و شكايت كه باغبان
اين سيب را براي من از شاخه چيده بود
من هاج و واج وخيره به تكراريك گناه
انگار هرچه بود به پايان رسيده بود
دلم از تو چون نرنجد، که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانی!
سعدی
یک شعله را به پیش می نگرد
جایی که نه گیاه در آنجاست ، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگیش چیز دلکش است
تو از کدام هوایی تو از کدام تباری
که در نگاه قشنکت همیشه رمز بهاری
تو مثل حس بلوری شبیه بخشش عشقی
نسیم بکر درختی نشان سبز بهاری
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
تو هم که همش همین بیتو میای!نقل قول:
توانا بود هر که دانا بود!
.................... بود!
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمیگیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد!
کمــــــــال دوســـــتی باشد مراد از دوست نگرفتن!!
مراد خسرو از شیرین کنــاری بود و آغوشـــی!
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سُفتن!!
سعدی
ندانم رسم ياري بي وفا ياري كه من دارم
دلم كوشد دلازاري كه من دارم
وگر دل را به خداي رهانم از گرفتاري
دلازاري دگر جويد دل زاري كه من دارم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشمو از آن ابرو
و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
كوچه ها را همه گشتم پي تو نامعلوم!
كو؟ كدامين در لب تشنه شما را خورده؟!
بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده