هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
Printable View
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
تا گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ايزدى هميشه رهنماى ماست
مهر تو چون شد پيشهام
دور از تو نيست انديشهام
در راه تو كى ارزشى دارد اين جان ما
پاينده باد خاك ايران ما
آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخۀ بریده بهاری نداشتم
در این چمن چو آتشِ سردی که لاله داشت
می سوختم نهان و شراری نداشتم
گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم
دادم زدست دامنت ای گل به طعنه ای
از باغِ تو تحمل خاری نداشتم
یک دم به استانِ تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبارِ غباری نداشتم.
مرگ تا ابد با ما همراه نیست
مرگ جز یک وقفه ی کوتاه نیست
مرگ یعنی لغزش پای حیات
مرگ یعنی زندگی در خاطرات
دوست دارم منقرض گردد تنم
روح باشد دکمه ی پیراهنم
عشق اینجا دست خود را داغ کرد
عشق این گوشه استفراغ کرد
عشق ما اندازه ی یک آه بود
این قصیده آه من کوتاه بود
من نگاهم سرد و باران خورده شد
او تبسم بر لبش پژمرده شد
ناگهان لرزید دست کینه ام
زخم هق هق باز شد در سینه ام
عین بغض سرد دلگیران شدم
از خداحافظ مگو ، ویران شدم
ملالِ خاطرم از عقدۀ جبین پیداست
شرارِ سینه ام از آهِ آتشین پیداست
صفای عشق درین برکۀ خزانی بین
اگرچه بر رخش از غم هزار چین پیداست
فروغِ عشق ز من جو که همچو چشمۀ صبح
صفای خاطرم از پاکیِ جبین پیداست
من آن شکوفۀ از بوستان جدا شده ام
شبِ خزانِ من از صبحِ فرودین پیداست
مرا چو جام شکستی به بزمِ غیر و هنوز
ز چشمِ مستِ تو آثارِ قهر و کین پیداست.
تو كه تو شهر چشات يه عالمه عسل داري
تو دلت قَد يه دنيا قصه و غزل داري
تو كه زنبور نگات بد جوري نيشم مي زنه
تو كه لحن خنده هات تيشه به ريشهَم مي زنه
تو بگو چرا آخه هيشگي مث تو نمي شه؟
چرا تو ذهن مني؟ چرا مي موني هميشه؟
چرا فكر خنده هات نمي شه از دلم جدا؟
واس چي جِنِ نگات نمي ره با اسم خدا؟
ای شاخۀ شکوفۀ بادام !
خوب آمدی-
سلام !
لبخند می زنی ؟
اما
این باغِ بی نجابت
با این شبِ ملول...
زنهار از این نسیمَکِ ارام !
وین گاه گه نوازشِ ایام !
بیهوده خنده می زنی افسوس!
بفشار در رکابِ خموشی
پای درنگ را .
باور مکن که ابر...
باور مکن که باد...
باور مکن که خندۀ خورشیدِ بامداد...
من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را.
امشب شب ما نیست
و مهتاب
نصفی از خاطره هایش را
فراموش کرده است
نگاه ها تنگند
دستان همه خالی
ومن
عبور زمان را
به ابرهای تیره سرنوشتم
می سپارم.
می آید، می آید:
مثلِ بهار، از همه سو، می آید.
دیوار،
یا سیم ِ خاردار
نمی داند.
می آید
از پای و پویه باز نمی ماند.
آه،
بگذار من چو قطره بارانی باشم،
در این کویر،
که خاک را به مقدمِ او مژده می دهد؛
یا حنجره ی چکاوکِ خُردی که
ماهِ دی
از پونۀ بهار سخن می گوید
وقتی کزان گلولۀ سربی
با قطره
قطره
قطرۀ خونش
موسیقیِ مکرر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی می بخشد.
درين چمن كه حضور جفاست مضمونش
چه نعمت است به عالم وفاي تو مادر
مقيم منزل عزت كسي توان گشتن
كه بود حاصل كارش رضاي تو مادر
نشد ز كيف و كم عمر چشم ما روشن
حقيقت است به هر جا صفاي تو مادر
رموز جوهر تُست ( بايزيد) و( بايقرا)
به اين مقام رسيدن عطاي تو مادر
نبود لايق اين گنج و اين كمال (رفيع)
اگر نبود نصيبش دعاي تو مادر