بیش می بوسم و در می کشم می
به اب زندگانی برده ام پی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی
Printable View
بیش می بوسم و در می کشم می
به اب زندگانی برده ام پی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی
يه سال خيلي خيلي دور بود
در يه پادشاهي كنار دريا
اون جا دوشيزه اي بود
كه ممكنه تو به نام آنابل لي بشناسيش
و اين دوشيزه
اون زنده بود باين فكر
كه منو دوس بداره
و
من دوسش داشته باشم
من و اون بچه بوديم
در اون پادشاهي كنار دريا
ــــــــــــ
فعلا با اجازه اقا امیر
تا بعد
این منم خسته در این کلبۀ تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست؟
من اگر سایۀ خویشم یا رب!
روح آوارۀ من کیست ؟ کجاست ؟
-------------
خداحافظ
ــــــــــــــــــ تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ کـجا آگـاهی از شـوریده حال کـوهــکن داری؟
ـــــــــــــــــ مرا از انجــمن در گوشــه ای خلـــوت نشانــــــیدی
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ و خود با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری
فروغی بسطامی
يكي پرسيد اگه آخرش نشه
حتي اين خيال زشتو نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
بي تو چيزي از اين عالم نمي خوام
تو فرشته اي من آدم نمي خوام
مي دوني خيلي زيادي واسه من
هميشه عادتمه ،كم نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
من و باش شعر و نوشتم واسه كي
تويي كه گفتي شما رو نمي خوام
ميوه اي ز آفريدني ديگر
ميوه اي تلخ شاخه اي بي بر ؟
خواستم پر دهم ركاب گريز
پشت كردم به پله پايان
تن من ليك باز با من بود
لحظه آخرم گرفت عنان
نه در دل می توان این غم بنهاد
نه کس را می توان زین غم خبر کرد
دل تمنایی می خواهد
تمنایی به گستره ی دشت ها و افق ها
تمنای درك شدن ها
تمنای پذیرش ها
و
فهم ها
و تمنای یكی شدن ها
و
چه قدر تنهاست این دل
تنها و بی كس
نه بود حادثه ای،
از تصادم لحظه های درك شدگی
نه وجود گوش شنوایی،
در انحنای واشده ی زمان
زمان درد و دل های نهان
نه از رومم نه از زنگم
همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
مانده در سينه چو سرزمين نامسكون
دست ناخورده پر از ذخيره ناباز
رفتي و نام تو را برهنه پوشيده ست
همه شب ذهن من از گريز تو بي تاب
بيم عرياني اش آرزوي ديداراست
پيش يادت غم من ستايش محراب
باز خواهم كه سحر به بالشم ريزد
كاكل كوچك تو طلاي آشفته
بوي خواب شب و عطر صبح بيداري
سر كند در دل ما سرود ناگفته
باز گرد از ره باز تا ز سر گيريم
قصه كهنه كوچه ها و شب ها را
پلك بگشاي به روي من كه بگشايند
چشمهاي تو دريچه هاي دريا را
------------
فرانک خیلی بدی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]