تاكنون مي پنداشتم
كه بار كره زمين را بر دوش دارم
ولي اكنون مي بينم
كه بار همه كهكشان بر دوش من
است
Printable View
تاكنون مي پنداشتم
كه بار كره زمين را بر دوش دارم
ولي اكنون مي بينم
كه بار همه كهكشان بر دوش من
است
کودک عجيب در بغل مادرش خوش است
برف آمد وبه روي سر عابران نشست
زن :قامتي بلند که با چادري سياه
در پيشگاه رهگذران ايستاده است
مردي رسيد کودک بيچاره را نديد
با ترس و لرز بر بدن زن رساند دست
زن با شتاب چادر خود را حجاب کرد
چشمان سبز کودک خود را سريع بست
يک لحظه بعد يک پسر نوجوان به زن
با طعنه گفت :خونه ي خالي بخواي هست
زن بغض کرد گريه امانش ولي نداد
مانند اينکه رشته ي اميد زن گسست
ديگر نماند رفت وفقط رد پاي او
بر سنگ فرش نقره اي کوچه نقش بست
در نيمه هاي شب که فقط برف و برف بود
مردي به رد پاي زن خود رسيد -مست-
نشناخت رد پاي زنش را وليز خورد
در نقطه اي که يک زن تنها دلش شکست
قصه ما ساده بود، مثل همه قصهها
یک شبِ آغاز داشت، یک شبحِ انتها
مثل مقالات شمس، خواندن تو خوب بود
مثل مقالات شمس، خوب نخواندم تو را
تا به خودم آمدم، قهر تو باریده بود
بر منِِ بیمولوی، بر منِ بیدست و پا
دست تو تردید داشت مشت مرا واکند
دست خودت هم نبود آخرِ این ماجرا
بس که دلایدلکنان حرف تو را پس زدم
صبر تو لبریز شد از دلِ پا در هوا
تو به ستوه آمدی، ای به خودت مطمئن
از منِ کمحوصله، از منِ بیاعتنا
زندگي كردن
گاهي كلافه مي كند آدم را
مي ُبري /گاهي
فكر مي كنم اگر ادامه پيداكند يك دقيقه ديگر
اينها
بهم مي خورد حالم از همه چيز
اما چه مي شود كرد
هر روز پنج صبح بايد بروي
نُه شب برگردي
نان خوردن سخت است دیگر
زندگي است خوب
كلافه مي كند آدم را گاهي
مي بُري
داریوش معمار
نه این رویاها
نه این پرندگان
ونه این قطار
مرا به تو نخواهد رساند
تو سال ها دور شده ای با روباهی که در چشم هایت حیله می کرد
حالا می فهمم
این همه سال بیهوده چشم به راهت دوخته بودم
دود شده ای تو،
دود
چون سیگاری در دستان یک کارگر ساده !
باورم نیست که اینگونه سفر خواهی کرد
از من وعشقی تلخ
ناگهان صرف نظر خواهی کرد
گفته بودند که عشق
می کشد عاشق را
باورم نیست که تو
خانه عشق مرا زیرو زبر خواهی کرد
تو برو می دانم لحظه تلخ وداع
زیرچشمی به من ای دوست نظر خواهی کرد
روزگاری که نه چندان کوتاه
سخت عاشق بودیم
همه جا من با تو،تو با من
لیکن افسوس که امروز
تو بی من تنها
از همان کوچه که صد بار تورا بوسیدم
مثل بیگانه گذر خواهی کرد
تو برو اما من
باورم نیست که اینگونه سفر خواهی کرد
اینجا زمین گرد نیست
هر چه می روم نمی رسم!
اینجا هر چه می گویی باورم نمی شود
هر چه می گویم باور نمی کنی
چگونه این دقایق منجمد را سرکنم
وقتی که هیچ روزنی به خورشید نساخته ای
وقتی که متعجب
روزها انکار شنیده ها می شوند
وقتی که حرفها سرد و تلخ و فراموش کاراند
اینجا زمین پر است از نت های سرد
نت های پوشالی
آوازهای مبهم
نه
دیگر باور نمی کنم
که چشمها راست می گویند...
نه از مهر ور نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم
مردي كه رو به روي تو سيگار ميكشد
نقّاش خستهاي است كه آزار ميكشد
تقدير او كه دايرهها را دويدن است
شايد نسب به حضرت پرگار ميكشد
ديگر بريده است، كم آورده است مرد
دارد به جاي پنجره ديوار ميكشد
اين عشق خنده دار پر از نقطههاي صفر
او را به سمت منفي بردار ميكشد
زورش به آدمِ بدِ قصّه، نميرسد
خود را به تازيانهي انكار ميكشد
مرگش فرا رسيده و دارد فروغوار
خميازههاي موذي كشدار ميكشد
نقّاش خسته، شاعر ترسوي اين غزل
خود را به شكل فاجعه اين بار ميكشد
اول كمي براي خودش گريه ميكند…
بعد انتظار ريزش آوار ميكشد …
***
وقتي سكوت و شب همه جا را گرفته است
لبخند تلخ ميزند و … دار ميكشد
دستانم تا ابد سرد خواهد ماند
و با گرمی دستی گرم نخواهد شد
و زندگی در آن جاری نخواهد شد
دستانم تا ابد خالی خواهد ماند
و هم آغوش هیچ دستی نخواهد شد
دستانم هرگز نوازش نخواهد شد
و چهره ای را نوازش نخواهد کرد
و در میان مویی نخواهد شد
و هیچ اشکی را پاک نخواهد کرد
دستانم عاقبت به انتظاری عبث
خواهد مرد
و در خاک خواهد شد .
و این خاک است
که با او هم آغوش خواهد شد .
وقتي مي آيي
زمان را دو تايي پشت در
جا ميگذاريم.
وقتي مي روي
تنهايي
از پس خاطرات مسن هم
بر نمي آيم.
گوشه ای می نشینم و
تک تک خاطراتم را رنگ آمیزی می کنم
خاطرات شیرین را سفید
خاطرات تلخ را سیاه
تابلوی خاطراتم
درست مثل آسمان شب می شود . . .
مي نویسم از تو
می کشم تو را برای دلم
ای معشوق من
ای معبود من
دلم به این چیزها راضی نمی شود
معجزه ای کن . . .
ميتركد استخوانم
در باد
يك برگ ديگر
از سر اين شاخه ميچكد.
پاييز چندم است عزيزم؟
دل داده ام بر باد بر هرچه باداباد
مجنون تر ازلیلی شیرین تر از فرهاد
هر قصر بی لیلی چون بیستون بر باد
هر کوه بی فرهاد چون کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد بوی تو می آید
تنها تو می مانی ما میرویم از یاد.
ببین ماه من ..!
قرار نیست که
قرار هایمان را بگذاریم
بر بی قراری های من ..؟
مگر قرار نبود
تو ماه ِ تمام ِ من باشی و ..
من پر ِ پرواز ِ تو ..؟
نقطه سر خط ...
بعد تو پنجره ها رو به کسی باز نشد
هیچکس با من دلسوخته دمساز نشد
بی تو یک عمر نوشتیم که نقطه، سرخط
نقطه های سرخط بعد تو آغاز نشد
غزلی بودی و ناگفته تمامت کردیم
اینکه – ای شعر پر ایهام من – ایجاز نشد!
بغضهای بعد تو در حنجره هامان یخ بست
ذره ای زمزمه از سوز تو آواز نشد
گر چه پروانه صفت دور تو گشتیم ولی
پر زدن دور سر شمع که پرواز نشد !
سبزه ها را که گره با عشق ورود تو زدیم
این گره غیر تو با دست کسی باز نشد
خود را به که بسپارم
وقتي که دلم تنگ است
پيدا نکنم همدل
دلها همه از سنگ است
گويا که در اين وادي
از عشق نشاني نيست
گر هست يکي عاشق
آلوده به صد رنگ است
بمب
صدای گِرد و بمی داشت
کمی متفاوت تر از موشک
که تیز می بُرید.
ما به شیشه هایمان چسب زدیم.
ضربدر های بزرگ
از گوشه ی آسمان
تا ریشه ی قالی
همه بمب ها خانه ما را نشانه می گرفتند
و به جاهای دیگری می خوردند.
ما بارها می مردیم.
آن ها آدم های دیگری را دفن می کردند
جنگ که تمام شد
ضربدر ها را پاک کردیم
جای شان روی شیشه مانده بود
پنجره های ضربدری،
شیشه هایی که بارها لرزیده بودند،
آسمانی که سیاه مانده بود.
دوستم پدرش را عوض کرد
ما خانه مان را
و بزرگ تر که شدیم
آسمان مان را .
می گویند جنگ سال هاست که تمام شده
پس چرا بمب ها هنوز می ترکند؟
شیشه ها می لرزند؟
و هیچ شعری آرام مان نمی کند؟
این روز ها عجیب دلم در هوای اوست
این شعر های خسته تمامش برای اوست
فریاد واژهها به فدایش که سوختن
در خلوت و سکوت فقط ادعای اوست
دیگر نگاه شهر به من جور دیگریست
انگار سالهاست که عاشق ندیدهاند
بیگانهاند و دوست که فرقی نمیکند
دیگر تمام مردم دنیا غریبهاند
آن روزها دلم به هوای تو میسرود:
برگرد تا هنوز به یاد تو زندهام
من زندهام هنوز ولی عشقمان چه شد؟
میگیرد از دروغ خودم باز خندهام
دیدی امید جای خودش را به یأس داد
من ماندم و نگاه تو و اشک ِ انتظار
این جادههای یأس کجا میبرد مرا
آه ای خدا چه بر سرم آورده روزگار
راوي لحظه هاي خاموشم
ساعت خسته فراموشم
زير سقف نبايد و بايد
با كسي جز خودم نمي جوشم
خسته از قيل و قال عقربه ها
از خودم نيز چشم مي پوشم
هرزمان، هر دقيقه، هر ساعت
مي برد اين زمانه از هوشم
از سرم دست برنمي دارد
اين جنازه كه مانده بر دوشم
مرده بي عزا منم تنها
نيست حتي كسي سيه پوشم
سالها، سالهاي خاموشي است
خاطر آسوده كن، فراموشي است
در پی آن نگاه های بلند
حسرتی ماند و
آه های بلند . . . .
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
چی بگم وقتی که افتاب نمی تابه
وقتی بارون نمی باره
وقتی مرغ زخمی شب
روی دیوار خونمون می ناله
وقتی دیواری به دستی نمی لرزه
دل سلاخی از این
بغض پراز خون نمی ترسه
چی بگم
زندگی با این همه غم نمی ارزه نمی ارزه
چی بگم وقتی قناری تو بهارم نمی خونه
توی اسمون ابری یه ستاره نمی مونه
وقتی حوش ها پر خونه دستها بسته است
شعر ازادی رو هیچ کس نمی خونه
چی بگم
زندگی با این همه غم نمی ارزه نمی ارزه
با تو اسون می شد از دست سیاهی ها گریخت
رو به سوی ظلمت شب های بی فردا گریخت
بی تو ای ازادی ای والا کلام
گر نباشی درمیان باید که از دنیا گریخت
آمد کنار حوصله من تنگ نشست
مثل هميشه پنجره ها را ولي نبست
گفتم چقدر سهم حقيرست اين زمين
گفت آسمان، براي من و تو هميشه هست
خورشيد شد به آتش کشيد تن مرا
خنديد، بند بند وجودم زهم گسست
پيچيد بوي تلخ وداع هميشگي
افتادم از نهايت چشمش، دلم شکست
از درد حلقه ميزدم و دم نميزدم
دريا و آسمان و زمين، دست روي دست
حالا نشسته ام به تماشاي روزها
حالا اسير بازي اين روزگار پست
حالا منم که سنگ صبور زمين شدم
او يک پرنده شد در افقهاي دور دست
پيچيد بوي خاطره اي تلخ در تنم
آمد کنار حوصله ام تنگ تر نشست
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من از غم تنهایی خویش ناله کرده ام درد دل نوشته ام تو را بهانه کرده ام
غم دل خسته ام با تو تقسیم کرده ام قصه ی دل از برای تو تفسیر کرده ام
در هر نفسم اسم تو را ذکر کرده ام در سیاهی شب به تو فکر کرده ام
من نام تو را به هر بهانه فریاد کرده ام دل بشکسته از قفس آزاد کرده ام
من حدیث عاشقی کوته کنم در این نفس
بی تو عاقبت بمیریم در این قفس
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تمام امشب را
مثل هر شب
به تو فكر خواهم كرد
ميان سكوت كوچه ها
و پاييزي كه بر زمين نشسته
و به تصوير تو
خيره خواهم شد
و آرام آرام
چكه خواهم كرد
روي همه خاطراتم
به روی برگ زندگی دو خط زرد می کشم
چشم عاشق تو رو که گریه کرد می کشم
تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش
که من بدون چشم تو چقدر درد می کشم
عاقبت ترسم كه بشكافد
سينه پر دردم از اندوه
خود چه پنداري مرا اي غم
شوربختي سوتهدل،
يا كوه؟
اين شعرها ديگر براي هيچ كس نيست
نه! در دلم انگار جاي هيچ كس نيست
آنقدر تنهايم كه حتي دردهايم
ديگر شبيهِ دردهاي هيچ كس نيست
حتي نفسهاي مرا از من گرفتند
من مردهام در من هواي هيچ كس نيست
دنياي مرموزيست ما بايد بدانيم
كه هيچكس اينجا براي هيچكس نيست
بايد خدا هم با خودش روراست باشد
وقتي كه ميداند خداي هيچكس نيست
من ميروم هر چند ميدانم كه ديگر
پشت سرم حتي دعاي هيچكس نيست
گريه كردم گريه هم اينبار آرامم نكرد
هرچه كردم... هرچه... آه! انگار آرامم نكرد
روستا از چشم من افتاد، ديگر مثل قبل
گرمي آغوش شاليزار آرامم نكرد
بي تو خشكيدند پاهايم كسي راهم نبرد
درد دل با سايه و ديوار آرامم نكرد
خواستم ديگر فراموشت كنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، اين كار آرامم نكرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نكرد
ذوق شعرم را كجا بردي كه بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودكار آرامم نكرد
عادت به تـرس از خط قرمز کرده بـودیـم
در بـاز بـود و در قـفـس کـز کـرده بودیـم
از بس که خو کردیم با نُت های وحشی
ترس از تـبـر هم ریخت، از بت های وحشی
زانـو زدیـم و سـر فــرود آورده مـانـدیـــم
اربـاب هـا مُـردنـد ، امّـا بــرده مـانـدیــم
دور از یقین دنـبـال وهم و فرض رفـتـیم
در کـوچه هـای بـد گمانی هـرز رفـتـیم
حـالا تـمـام آسـمـان را گِــل گـــرفــتــه
شش های بـیـمـار غـزل را سِـل گرفته
دیـگـر حـنـای زردمـان رنــگـی نـــــدارد
بـنبـست چیـزی جزنفس تنگی نـدارد
کلید خونه رو ببر با خودت،
شب که بیای من دیگه خونه نیستم
حالا که تو هیچی دوسم نداری
نمی مونم، دیگه دیوونه نیستم
کلید خونه رو ببر با خودت،
دیگه کسی نیست در و روت وا کنه
دیگه کسی نیست که تموم شبها
عاشقونه تو رو تماشا کنه
کلید خونه رو ببر با خودت،
دیگه کسی چشم انتظار تو نیست
چراغای خونه همه خاموشند
نمی بینی هیچکی کنار تو نیست
شب که بیای خونه چقدر ساکته
گلای رو میز همه پر پر شدن
شب که بیای چقدر دلت می گیره
همه جا رو می گردی دنبال من
کلید خونه رو ببر با خودت،
شب که میای جای من و خالی کن
من واسه ی همیشه دارم میرم
اینو یه جوری به خودت حالی کن ...
غمم از وحشت پوسيدن نيست !
غمم از زيستن بي " او "
در اين لحظه ي پر دلهره است !
ديگر از من تا خاك شدن
راهي نيست...
حال من يك ماهي ست ،
كه به ساحل شده باشد پرتاب
تا بداند كه جهان بي آب ،
به چه رنگي ست...!
و شايد كه بگويد با خود :
آه ، كو آب ؟
من نمیدانستم
زمانی بعد
مثلا همين يکی دو ساعتِ ديگر
ديگر من نخواهم بود
تا در غيبتِ آن همه پرستو گريه کنم.
بالم شکسته چاره ندارم دعا کنید
پژمرده شاخه های قرارم دعا کنید
احساس آشنایی من مانده در قفس
وا مانده ای به پشت حصارم دعا کنید
از من گرفته اند حسودان مسیر عشق
دیگر کجا قدم بگذارم دعا کنید
من خسته ام و از سفری دور می رسم
تا بشکفد دوباره قرارم دعا کنید
اران صفا و تازگی باغتان کجاست
پژمرده شاخه های بهارم دعا کنید
تو تنهايي
ومن صد بار تنهاتر
تو ميداني كه من جز با تو
با هر كس كه باشم...باز تنهاييم
ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
اینجا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه......
در آن شب برهنه
تو ،تو بودي
من،من
تمام شب را روشن كرديم
با بوسه هايمان
وقتي افتاب دميد
نمي دانم چه اتفاقي افتاد
سردمان شد
و اين موضوع ، موجب شد
كه از افتاب برف ببارد
حالا اين برف
يا ترس دروني من بود
و يا تو ، تو نبودي