در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف
غوغا
Printable View
در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف
غوغا
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی
شیرین
يکي گفت از اين نوع شيرين نفس
در اين شهر سعدي شناسيم و بس
سعادت
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
آسمان
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
شرابخانه