من پر از اندوه چشمان توام
آشنايي دل پريشان توام
آتش عشق تو در جان من است
عاشقي معناي ايمان من است
كي به آرامي صدايم مي كني
از غم دوري رهايم مي كني
اي كه در عشق و صداقت نوبري
كي مرا با خود از اينجا مي بري
Printable View
من پر از اندوه چشمان توام
آشنايي دل پريشان توام
آتش عشق تو در جان من است
عاشقي معناي ايمان من است
كي به آرامي صدايم مي كني
از غم دوري رهايم مي كني
اي كه در عشق و صداقت نوبري
كي مرا با خود از اينجا مي بري
یاد باد انکه خرابات نشین بودم و مست
وانچه در مسجدم امروز کمست آنجا بود
در میان ازدحام زائران بی قرار
در میان دست های منتظر
پشت نورانیت این همه عشق
در جوار قلب های ملتمس
من کبوتر شده ام
پر پرواز طوافم را باز
دور آن مخزن اسرار و جلا
صحن پیوند زمین با ملکوت
گنبد زرد طلا
باز کرده به فراسوی زمین می نگرم
به صمیمیت الطاف خدا
خاک هر رهگذرت سرمه چشم
سایه مردم کویت همه دروازه نور
ای همه جود و سخا
قلب من می خواهد
همچو آهوی فراری در دشت
رسته از دام و بلا
بگریزد در باد
صید صیاد نگردد هرگز
گر بیایی به نگاهی گذرا
و به یک گوشه چشم
ضامن آهوی قلبم باشی
قلب آزرده ز بیداد و جفا
....
آهی کشید غم زده پیری سپید مو ،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه ،
در لابلای موی چو کافور خویش دید :
یک تار مو سیاه !
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود :
یک تار مو سپید!
در هم شکست چهرۀ محنت کشیده اش ،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : " وای ! "
اشکی به روی اینه افتاد و ناگهان
بگریست های های!
دریای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای که برزخ آیینه می چکید
در کام موج ، ضجۀ مرگ غریق را
از دور می شنید ؛
طوفان فرو نشست ولی دیدگان پیر ،
می رفت باز در دل دریا به جستجو :
در آب های تیرۀ اعماق خفته بود ،
یک مشت آرزو!
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود
عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است
ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
باز ای که باز آید عمر شدۀ حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از دست
تو این سکوت کهنه گی
بودن تو یه نعمته
بمون که بی تو عشق من
میمیره سرنوشت من
جهنمه غیبت تو
بیا بمون بهشت من
بمون نزار که آه من
بگیردامن تو رو
ببین چِقَد دوسِت دارم
به خاطر دلم نرو
اگه بری عشق تو رو
تو کوچه ها جار می زنم
می شینمو اشک می ریزم
تو گریه گیتار می زنم
می خونم از رفتن تو
اینجوری دلبستن تو
بگو چه جور حالی کنم
به این دلم رفتن تو
می خونم از برگ خزون
بهت می گم نا مهربون
عاشقی اینجور نمی شه
واسم نذاشتی یک نشون
می خونم از گلای یاس
بهت می گم با التماس
اگر چه خوب اگر چه بد
با بد و خوب من بساز
...
زمزمه شعر نگاه تو را
مي شنوم با دل و جان آشناست
اشك زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتي نواست
مي شنوم در نگه گرم توست
نغمه آن شاهد رويانشين
باز ز گلبانگ تو سر مي كشد
شعله اين آرزوي آتشين
نور خدا نمایدت آینۀ مجردی
از در ما درا اگر طالب عشق سرمدی
باده بده که دوزخ ار نام گناه ما برد
آب بر آتشش زند معجزۀ محمدی
جان و دل تو حافظا بستۀ دام آرزوست
ای متعلق خجل دم مزن از مجردی
یک عصر شنبه خسته و با یک غمِ بزرگ
از انقلاب یک تنه رفتم سرِ وصال"
از لحظه های فاجعه تا سالهای سال
حالا چه مانده غیر سکوتی پر از زوال
حالا چه مانده از شب و از گزمه های شب
غیر غبار ترس ویا بغضهای کال
دیگر نمانده فرصت آغاز تازه ای
حتی برای حرف زدن طرح یک سوال
پرواز را ندیده شکستند بال مان
فصل عبور بود و مرغی شکسته بال