این روزهـــا که بیـــداری، کابوس نبـــودن توست ...
مــــــدام مـــــی خــــــوابـــــم ...
شاید باز هــــم ...
رویای با هــــــــم بودن را دیـدم ...
Printable View
این روزهـــا که بیـــداری، کابوس نبـــودن توست ...
مــــــدام مـــــی خــــــوابـــــم ...
شاید باز هــــم ...
رویای با هــــــــم بودن را دیـدم ...
دلم را شبی در حضورم شکستی نه آینه، حتی غرورم شکستی
ندادی به خلوتگاه عشق راهم پلی بود اگر در عبورم شکستی
دوستت دارم
قسم به چشمانی که از دوری تو سرخ است و نمناک
دوستت دارم
قسم به صدایی که درونش لرزش بغض نهفته است
دوستت دارم
قسم به دستانی که تا به صبح تو را به پروردگار خواهش می کند
دوستت دارم
قسم به پا هایی که جز تو در پی هیچ قدم نمی
گذارند
دوستت دارم
قسم به دلی که از عشقت همواره در تلاطم است
دوستت دارم
قسم به ذهنی که خاطره ات را به قیمت تمام دنیا نمی فروشد
دوستت دارم
و قسم به درختان و گل ها
به عطر دم صبح یاس
به رنگارنگه بال شاپرک ها
چله نشین تو شدم
نبض زمین تو شدم
مردهء بی دین همه
زنده به دین تو شدم
به ساعت مرگ غزل
تلخ آبه ای جای عسل
بر حلقهء نفرین شده
تنها نگین تو شدم
بی بال و بی پر در سفر
از هر چه سایه خسته تر
هر خط آخر پشت سر
تا اولین تو شدم
من بهترین تو شدم
ای حس از بر شدنی
ای خط به خط نوشتنی
در زنگ از خود رد شدن
صد آفرین تو شدم
به جرم بی ستارگی
شب همه شب به سادگی
کشته شدم زنده شدم
ستاره چین تو شدم
ای تو همیشه سفری
از همه ام بی خبری
من که به کوچه می زدم
خانه نشین تو شدم
عشق
من زاده ی عشقم سخن از مرگ نگویئد
دلداده ی عشقم سخن از مرگ نگویئد
در بستر مرگم خبر از مرگ نیارید
جان داده ی عشقم سخن از مرگ نگویئد
شاعر : معصومه عرفانی
باید بروم در خــلوت ســــرخ
تا بتوانـــم ترانه ی آگاهی بخوانـــم
و خدا است تنــها پناهـــم
خلوتــــ، تولـــد حقیقتم خواهــــد شـــد
رهایی چشم هایم...
از نفس هایت...
گرچه تاریخی از سفسطه ی ناب ِ شعرهایم را داشت...
اما؛ زیبایی ِ حسش
چون دار زدن ِ مترسک از
حریق ِ مزرعه بود...
---------- Post added at 11:33 AM ---------- Previous post was at 11:31 AM ----------
آری؛ این روزها رهایم....رهایم از تو.... و چه شیرین است از تو رها شدن...
خدایم! سپاس ....چه زیباست از برای خود شدن...
صدای فریادهای عظیم ِ این روزها انرژی بهارمان را صد چندان خواهد کرد...
فریادِ آزادی از برای آزادی....
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
---------- Post added at 11:38 AM ---------- Previous post was at 11:33 AM ----------
دل ِ من که از پیراهن ِ مترسک کمتر نیست.... وقتی آنقدر تنگش شده که خودش را در دست ِ باد رها می کند .....
چطور؟ دل ِ من می تواند تنگت نباشد؟؟؟...
در عجبم از او...از او و اوهای دیگری که مثل اویند؛همه ی طول و عرض زندگی اش رابا تمامیت در پُک ِ سیگارشمی رَهانَد......آنگاه؛...به زخم های عزیز صورتم کههمه ی تجربه های عمیقم راو نگاه همیشگی ام را ازاین زخم های ابدی ام دارم...می خندد...
نمی گویم چرا این چنین اند... خوب این چنین اند...؛دیگر...
خوشحالم، جای آنکه غرق شوم، پرواز می کنم...
بعد از او هیچ اوی دیگری سهیم این همه احساس ِ نابم نخواهد شد...
دیگر نمی شنوی ام...شاید؛ حتی؛ دیگر؛...من نیز...نمی شونمت...
آن قدر آرامم و قدردان که چون همیشه دلم می خواهد فریادت کنم...خدایم...