در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
Printable View
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
يك روز بي ترديد خواهم مرد
يك روز مي فهميد خواهم مرد
امروز يا فردا نمي دانم
يك روز بي ترديد خواهم مرد
دهانت را مي بويند
مبادا كه گفته باشي دوستت مي دارم
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آيد و گويدم ز جا برخيز
اين جامه عاريت به دور افكن
وين باده جانگزا به كامت ريز
خواهم كه مگر ز مرگ بگريزم
مي خندد و مي كشد در آغوشم
پيمانه ز دست مرگ مي گيريم
مي لرزم و با هراس مي نوشم....
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت.
تنها کاسه ای از آسمان به من ده.
چشمهايم پر آسمان که شوند
آدمها را هم آسمانی می بينم
نمی خواهم آدمها کثيف و کدر و کور باشند.
اگر خواستی کاسه ای بياوری
شب هنگام بگذار کنار غار
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
تو مپندار كه من شعر به خود مي گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
دزدان دغل پيشه گرگان دغا دارد
اي خانه خراب اينجا آماده زلت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
جائيكه همه دزدند تو دزد چپوگر باش
بزمي كه همه مستند تو مست و مخمر باش
شهري كه همه كورند تو كور شو و كر باش
ديدي كه همه لالند تو لال ز صحبت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
و حدس مي زنم شبي مرا جواب ميكني
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكني
سر قرار عاشقي هميشه دير كرده اي
ولي براي رفتنت عجب شتاب ميكني
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع جان هم سوخته پروانه
هرصبح که از خواب برمی خيزم
بر شيشه ی يخ گرفته
با سر انگشتان گرمم
نام تو را می نويسم
و از لابلای آن به بيرون می نگرم
که کی بهار می آيد؟
ديوانه چون طغيان كند زنجير و زندان بشكند
از زلف ليلي حلقه اي در گردن مجنون كنيد
دلم از تو چون نرنجد كه به وهم در نگنجد
كه جواب تلخ گويي تو به اين شكر زباني
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله وگل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها...
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد!
در پیش بی دردان چرا
فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل
بایار صاحب دل کنم
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت که ای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدا
چون رهی زین کشتی بی نا خدا
از دل برود ....
هر آنکه از دیده رود !
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
به اين كه ناله مي كشم از دل كه: آب......آب....
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!
پر كن پياله را....
اي آفتاب حسن برون آ دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست
تن رود همهمه آب
من پر از وسوسه خواب
واسه روياي رسيدن
من بي حوصله بي تاب
ميون باور و ترديد
ميون عشق و معما
با تو هر نفس غنيمت
با تو هر لحظه يه دنيا....
اي چرخ فلك هر آنچه كردي كردي
محتاج مكن مرا به هر نامردي
موي سيه ام سفيد كردن هيچ است
روي سيه ام سفيد كردي مردي
لبانش چون شكر لبخند او قند
شود جانم فداي يك شكر خند
بهاي خنده ات چون جان ما شد
بهاي بوسه ات جانا بگو چند؟
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای دراین خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگه داری دیوانه ندارد
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه تزوير و ريا بگشايند
در ميان هر سيب
دانه ها محدود است
در دل هر دانه
سيب ها نا محدود است،
چيستانيست عجيب ،
دانه باشيم نه سيب . .
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟
گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
ای سفر کرده دلم بی تو بفرسود بیا
غمت از خاک درت بیشترم سود بیا
سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد
گر زیانست درین آمدن از سود بیا
اين زن كه بي نهايتي از عشق است، در لحظه هاي روشن رويايي
وقتي نگاه مي كني و چشمش از چشم بي رياي تو تو لبريز است
وقتي نگاه مي كني و هرجا، رد شعاع چشم تو مي ماند
گلدان پشت پنجره مي خندد، آيينه از صفاي تو لبريز است
تـوي خلوت مي گم اينجا كـسي نيست
خداييــش كـــــه دلــــم خيـــلي صــــــبوره
لالالالا نـــــخواب تـيـره ست چراغـم
مـثـله آتــــش فــــشون ميــمونه داغـــــــــم
به جونه گــــلدونا كم غصه اي نيسـت
هـــزار شـــب شــد نيومد بــــاز ســراغــم
من درد تو را ز دست اسان ندهم
که ان درد به صد هزار درمان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که ان درد به هزاران درمان ندهم
من کجا هجر کجا ای فلک بی انصاف؟
به همین داغ بسوزی، که مرا سوخته ای
يك قطره آب بود با دريا شد
يك ذره خاك با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندر اين عالم چيست ؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
در اوج یقین اگر چه تردیدی هست
در هر قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب، یعنی
توی چمدان ماه خورشیدی هست
تا کنم قربان پایت هر دم از جان جهان
هر نفس جانی و هر دم عالمی می بایدم
نسیمی
من آن نيم كه حلال و حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام
می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا
نسیمی
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت می روند آن کار دی گر می کنند
دست هاي التماس ِ ما گشوده، پس كجاست
دست هاي با محبتِ كَسي كه عاشق است؟
باز هم سخن بگو، سخن بگو، شنيدني ست
از زبانِ تو حكايتِ كَسي كه عاشق است