آسمان جای عجیبیست نمی دانستیم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستیم
عمر مدیون نفس نیست نمی دانستیم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستیم
Printable View
آسمان جای عجیبیست نمی دانستیم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستیم
عمر مدیون نفس نیست نمی دانستیم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستیم
ای ســــاربان آهستـــــه ران کارام جانـــم می رودوان دل کـــه با خود داشتـــم با دلستـــانم می رودگفتـــم به نیرنـــگ و فســـون پنهان کنــم راز درونپنهان نمی مانـــد که خـون بـــر آستــــانم می رودمحمـــــل بــــدار ای ســـاربان تندی مکن با کاروانکز عشــــــــق این سرو روان گویی روانـم می رودبــــاز آی و بــر چشمم نشیـــن ای دلــفریب نازنینکـــــآشوب و فریــاد از زمیــن بـر آسمانــم می روددر رفتـــن جـــان از بـــدن گوینــد هــر نـوعی سخنمن خود به چشم خویشتن دیدم کـه جانم می رود
ديشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسي آبدار با پنجره داشت
تا صبح به گوش پنجره زمزمه كرد
چك چك . چك چك.
چه كار با پنجره داشت؟
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
بـــا تو آنقـــــدر آرامـــــــم ...
که گاهــــی حتــــی ...
یادم میــــرود نفــــــس بکشـــــم ...
عاشق عشقم ولی
عشقم نمی آید به پیش
ز کشته کشته ام بسی خالی
در زمین بایرم هیچم کسی
تخمی نمی پاشد به رو
عاشق عشقم ولی
عشق در نهاد من خشکیده است
من باخبر زعشقم ولی
نمی دانم
اوچرا
او نیز عاشق عشقست
نمی آید
تا بیابد عشق من ...
سوخت
و پر گرفت
تنهایی
از میان آتشی که
ما از آن
با دو دست گره خورده
پریدیم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مادرم از سبزی و پیاز و گوجه میگوید
و من هنوز عاشقم
پدرم خسته از کار می آید
و من هنوز عاشقم
برادر کوچکترم در فکر بازیهای بچه گانه اش
و من هنوز عاشقم
خواهر بزرگترم.... که دلم به حالش میسوزد....
.
.
.
اکنون سالها میگذرد
فراز و نشیب ها سپری شدند
یادها فراموش
و عشق ها خاموش
اما عشق من جاودانه خواهد ماند
و من هنوز عاشقم.....
شاعر : مرتضی محمدی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گر تو آزاری دلم را
آری،آن مجروح عشقم
گر تو بر کندی گلم را
من همان بیمار عشقم
شاخه هایم را شکستی
من شکسته بال عشقم
برگ هایم را گسستی
من خزان سرد عشقم
شمع را از من گرفتی
گمشده در راه عشقم
گر تو خونم را بریزی
غرقه ی دریای عشقم ...
شاعر : مونا(ساغر)
کيستي که من
اين گونه
با اعتماد
نام خود را با تو ميگويم
کليد خانه ام را
در دستت ميگذارم
نان شادي هايم را
با تو قسمت ميکنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو
اين چنين آرام
به خواب مي روم ؟
کيستي که من
اينگونه به جد
در ديار رويا هاي خويش
با تو درنگ ميکنم ؟
هی
...
."تو"
با توام
...
"تو"
خود خود "تو"
تو که تمام ضمیرهای "-ِت"را به انحصار خودَت کشانده ای و عشق این و آن را به جان میخری
و عــــــــــــــــشـــــــ ق میکنی
...
میشوی بهانه ی شعر های این و بهانه ی اشک های آن
...
غزل غزل پیش میروی و تمام زیبایی های عالم را بنام خود مهر میزنی
...
یک شب رقیب ماه شب چهاردهی و یک شب لطافت گل هارا مصادره میکنی
...
.
یک دم نسیم بهار میشوی و یک دم ترنم باران
...
یک نفس نجابت تاجیکی و یک نگاه الهه ی زیبایی
...
.
یکی از تو جام می میطلبد و یکی لعل لب
...
.یکی به خاطر تو بیستون میکند و یکی جان میدهد
...
کیستی که هرشب معشوقه ی یک شاعر میشوی و استعاره ،استعاره،بیت هایش را شاه بیت میکنی
...
.
کیستی که سیاهی چشم و شب موهایت شعر نازک خیالان را روشن میکند
...
آنچنان که از تلخی هایت هم شیرین میسرایند؟!
با "تو"ام
...
."تو"یی که "نیما" هنوز "من چشم در راهم "را برایت زمزمه میکند
...
"تو"یی که حافظ با آن همه وقارش هنوز برایت میخواند:
...
ای پسته ی "تو"خنده زده بر حدیث قند/محتاجم از برای خدا یک شکر بخند
...
با "تو"ام
...
.ای مخاطب زمینی تمام غزل های خیس
...
یک بیت ایهام میشوی و عاشق بیچاره را در ابهام کلمات غرق میکنی
...
...
یک مصرع تلمیح میشوی و تمام عاشقانت را به رخ شاعر میکشی
...
.
یک آرایه کنایه میشوی و به دل زخم خورده اش نمک می
پا
شی
...
...
یک واژه تضاد میشوی و شاعر را به اشکی غرق لبخند مینشانی
...
"تو"ای که تمام غزل سرایان عاشقانه برایت غزل میسرایند
...
.
غزل های من "تو" ندارد
...
.
میگویند غزل های بی "تو"غزل نیست
...
.
اگر زحمت نیست
...
گاه گاهی به دل من هم سری بزن
...
.
گاهی ایهام و تلمیح و استعاره های مرا هم هرس کن
...
.
دستی به روی واژه های بی "تو"ام بکش
...
.
کمی "تو"کنار "من"هایم بگذار
...
"تو" بگذار
شاید "من" هم عاشق شدم
...
..
اگر شبي فانوس نفسهاي من خاموش شد ،
اگر به حجله آشنايي ،
برخوردي و عده اي به تو گفتند ،
کبوترت در حسرت پرکشيدن پر پر زد !
تو حرفشان را باور نکن !
تمام اين سالها کنارمن بودي !
کنار دلتنگي دفاترم !
درگلدان چيني
...
تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند
...
وای سهراب کجایی آخر؟
...
زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا سایه ی دیوار زدن !
وای سهراب دلم را کشتند
اين حال من بی توست
بغض غزلی بی لب
افتاده ترین خورشید
زیر سم اسب شب
این حال من بی توست
دلداده تر از فرهاد
شوریده تر از مجنون
حسرت به دلی در باد
بی وقفه ترین عاشق
موندم که تو پیدا شی
بی تو همه چی تلخه
باید که تو هم باشی
از تو که حرف می زنم، همه فعلهایم ماضی اند،
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیکتر بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ شده است!
کلاف زندگی ام که گم شد
در جایی نامعلوم کسی پیدایش کرد
و به جایی دور برد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مرا این جا بی سرنوشت می نامند ..
رفتي،
بالاي بام آرزوهاي من نشستي و
پا
يين نيامدي!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سكوت و
صعودُ
سقوط!
اما
تو صداي مرا نشنيدي
و من
هي بالا رفتم، هي افتادم!
هي بالا رفتم، هي افتادم
...
پا
می رفت
می رفت
می رفت
…
غافل از دلی که جا مانده بود!
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
من که می ترسم از هجرت دوست
کاش میدانستم روزگاری که به هم نزدیکیم
چه بهایی دارد
...
!!!
تا تو رفتی همه گفتند
که از دل برود هر آنکه از دیده رود
و به نا باوری و غصه ی من خندیدند
...
کاش می دانستی
که در این عرصه ی دنیای بزرگ ،چه غم آلوده جدایی هاییست..
کاش می دانستی
که از دل نرود هر آنکه از دیده رود
...
!
مي نويسم تا بداني :
باران ابرها زود گذرند
و باران چشم عاشق ماندگار تر !
مي نويسم تا بداني :
رد
پا
فاني و رد عشق سوزنده تر از هر آتش !
مي نويسم تا بداني :
اسم ها تکراري ولي يادشان همواره قشنگ !
مي نويسم تا بداني :
دوستت دارم و تمام نوشته هايم بهانه ست
براي گفتن " دوستت دارم "هاي دلم
تمام جاده های جهان را به جستوجوی نگاه تو آمده ام، پیاده ،
حالا بگو در این تراکم تنهایی، میهمان
بی چراغ نمی خواهی ؟
در امتداد نگاه تو لحظه های انتظار شکسته می شود
...
..
.و بغض تنهایی من مغلوب وجود تو می شود.
من از تو میگویم،
ای همه گلواژهی مهربانی.
بر اوج قله شعرم،لانه کردهای،
و بر دشت دلم،بر شاخسار سپیدار محبت،جا گرفتهای.
من از تو میگویم،
ای نهایت خواهش.نیازم رقصیدن
، دست در دستت،به گرد شمع یکدلی
.پرتو عشقت را،بر من بتاب.
تنها برای تو می نویسم
برای تو که برق چشمانم را زنده می کنی
برای دستان تو که گرمای عشق را خجالت زده می کند
برای لبانت که جز ترنم محبت را نمی بوسند
برای تپش های قلبت که نبضم را به زدن وا می دارد
با توست که روز و شبم معنا دارد
تنها برای تو می نویسم
برای تو که
...
!!!!
به او بگویید دوستش دارم
به او که قلبش به وسعت دریاییست
که قایق کوچک دل من در آن غرق شده .
به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد .
و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد . . .