آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
Printable View
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
تو از میان نارون ها ،گنجشک ها ی عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر می شد
وقتی که شب تمام نمی شد
تو از میان نارون ها ،گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
یک نفر فانوس چشمان مر ا پایین کشید
باورت می شد که خوابم برد و نشنیدم ترا
باد بر شن ها زد و گنجشک ها ویران شدند
باد جور ترسناکی بود ترسیدم ترا
از عشق سخن رفت در اين وادي بي مهر
مهرم به تو ليكن به خدا از دل و جان بود
دلخسته ام از این تفکر های بی درد
ای زخم خوب خانگی برگرد برگرد!
یادش به خیر آن روزهای دل تپیدن
وقتی کبوتر در نگاهم لانه می کرد
دل را به رسم عاطفه نمنک کرده است
یادش به خیر دسته گلی از صداقتش
در لابلای شهر وجودم نشسته بود
در جاده فراموشی
کنار بوته گل سرخ
در انتظار آمدن توام
تو که تمام کودکی هایم
با تو سپری شد
تلاش بوسه نداریم چون هوسناکان
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسندست
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه ؟
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پر كن قدح باده كه معلومم نيست
كين دم كه فرو برم ... بر آرم يا نه ؟
هرکه را بیماری چشم تو در بستر فکند
هر پرستاری که آمد بر سرش، بیمار شد
دوست , من دست تو را مي جويم
و تو را مي خوانم
هق هق ٍقلب من از دوري نيست
درد من , از دل ٍبي هق هق ٍتوست
تو مثله درياي آبي که هميشه پر زماهي
تو مثله جنگله سروي که هميشه استواري
تو مثله کوههاي دنيا که بزرگ و پر غروري
تو مثله شب پر ستاره تو مثله روز پر زنوري
يكشب چو نام من به زبان آري
مي خوانمت به عالم رويايي
بر موجهاي ياد تو مي رقصم
چون دختران وحشي دريايي
يك روز ز بند عالم آزاد نيم
يك دم زدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار كردم بسيار
در كار جهان هنوز استاد نيم
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند...
دل نيست کبوتر که چو برخواست نشيند
از گوشه بامي که پريديم پريديم
مردم دانا اندوه نخورند بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست ...
تو مرا در دل دار...
تو مرا دوست , مرا دوست , مرا دوست بدار
طلب اين دل بيمار و فقير
ز تو اي دوست , همين است , مرا دوست بدار
هر چه با خود سخن پند , وليكن هيهات
دل من خيره سر و مست , مرا دوست بدار
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب، محرم و حرمان نصیب من باشد
دلم به عشق یارم گرفته حال و هوایی
نوشته روی قلبم به خط کرب وبلایی
همه هستیم حسینه
می و مستی ام حسینه
هنوزم من تو را در دل
هنوزم من تو را در ياد
هنوزم در پي افسون گرمي بخش چشمانت
هنوزم دست گرمت را تمناگر
هنوزم در دلم يادت
تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد روزه چه صد ساله شويم
درده تو به كاسه مي از آن پيش كه ما
در كارگه كوزه گران كوزه شويم
واعظ شهر که از طول قیامت می گفت
غافل از قامت آن سرو سهی بالا بود
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر میشنیدی پند ادیبان
نقد دل خود بهائی آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهای علم رسمی
از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد
ديشب كبوتر غم
توي دلم ميناليد
شايد براي گلها
ٍآواي غم ميخوانيد
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
ز چين و جعد گيسويت مرنج اردم زند نافه
چه آيد از سيه رويي كه در اصلش خطا باشد
نسيمي
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دلم آشفته آن مايه ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه باز است هنوز
جان به لب آمد و لب برلب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او برسر ناز است هنوز
گرچه بيگانه زخود گشتم و ديوانه زعشق
يار عاشق كش و بيگانه نواز است هنوز
دوش . زير بار حمالان كشيدن سخت نيست
زير بار منت نامرد رفتن مشكل است
تن ادمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم میپرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
ما چون زدری پای کشیدیم کشیدیم
امید زهرکس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
مرا عقده ای ست اندر دل اگر گویم دلت سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که نوک بینی ات سوزد!!!
داني كه را سزد صفت پاكي
آن كه او وجود پاك نيالايد
............................................
دلخور مباش مَردِ مسافر، کمی بخند
دردت به جانم، این دم ِ آخر کمی بخند
از یک، دو بیت آخر ِ شعرم شروع کن
بر دردهای این زنِ شاعر کمی بخند
اندوه درد باطنیت را به من ببخش
محض رضای عشق به ظاهر کمی بخند