مرغ دریا بادبان های بلندش را
در مسیر باد می افراشت !
سینه می سایید بر موج هوا ،
آن گونه خوش ، زیبا
که گفتی آسمان را آب می پنداشت !
Printable View
مرغ دریا بادبان های بلندش را
در مسیر باد می افراشت !
سینه می سایید بر موج هوا ،
آن گونه خوش ، زیبا
که گفتی آسمان را آب می پنداشت !
تنها ثانیه ایی
بیش
بگذار تا
بمانم در اغوشت ...
بگذار تنها
ثانیه ایی بیش
میهمان اغوشت باشم و
در ان کمی بی آسایم ...
تنها ثانیه ای بیش
تنها ثانیه ایی ...
یک شب ، از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود ، تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد !
با من از " هست " ، به " بود "
با من از نور به تاریکی ،
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی ،
دورتر ، شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود.
...
در حریم دل ما یار دگر خانه نکرد
مرغ عشق دل ما جای دگر لانه نکرد
گفتمش یار بمان ، خانه دل روشن کن
یار ما یار نشد ، میل به پیمانه نکرد
ـــــــــــــــــــــــ
رنگها را امتحان می کنی اقا امیر
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تو غمت را با من قسمت كن
علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
در شن زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد
دلدار كه گفتا به تو ام دل نگرانست
گو مي رسم اينك به سلامت نگران باش
خون شدم دلم از حسرت آن لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباري ننشيند
اي سيل سرشك از عقب نامه روان باش
رهگذرم
کوله ای بر پشت دارم از سوال
با سری پرسودا
رو به خورشید روان
زیر نور خورشید
پاسخی می جویم
در فراق خورشید
در شب تیره و تار
من چراغی دارم
با جواب می سوزد
در گذرگاه سفر
گه گداری
خانه ای می بینم
و چراغی روشن
یک نشانه یک پیام
بار دیگر یک مسافر زمینگیر شده
یکی از جنس خودم
دل به گل داده فراموش شده
از سفر می پرسد
من ز مقصد گویم
لحظه ای شوق سفر
می شود بیدار در عمق دلش
بار دیگر چشم هایش می زند برق شروع
دست او می گیرم
پای او همراه نیست
ذهن او بیمار است
چاره ای نیست وداع می گویم
رو به خورشید روان
از فراز تپه
لحظه ای می نگرم
خانه پیداست هنوز
چشم او هم بر راه
زیر لب زمزمه گر
اگر او بود سفر
تا چه حد زیبا بود
بار دیگر تنها
راه می پیمایم
کوله ای بر پشتم
قطرهای اشک به چشم
با خودم می گویم
شاید یک روز دگر
در گذرگاه سفر
خانه ای گشت پدید
با چراغی روشن
شاید از جنس خودم
صبح یک روز قشنگ
همسفر پیدا شد
شایدم روز دگر
کاروانی از ما
عازم خورشید شد
...
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
ازين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
كه از تو درد دل اي جان نمي رسد به علاج
چرا همي شكني جان من ز سنگدلي
دل ضعيف كه باشد به نازكي چو زجاج
جان غمگين، تن سوزان ، دل شيدا دارم
آنچه شايسته عشق است مهيا دارم
سوز دل، خون جگر، آتش غم، درد فراق
چه بلاها كه ز عشقت من تنها دارم