همیشه هم قافیه بوده اند، “ســ ـ ـیب” و “فریـ ـ ـب”!
همانند سیبی که آدم و حوا را فریب داد و حالـــا هم میگوییم
“سیــــــــ ــب”
و دوربین های عکاسی را فریب میدهیمـــ
تا پنهان کنیم اندوهمان را پشت این لبخند مان
Printable View
همیشه هم قافیه بوده اند، “ســ ـ ـیب” و “فریـ ـ ـب”!
همانند سیبی که آدم و حوا را فریب داد و حالـــا هم میگوییم
“سیــــــــ ــب”
و دوربین های عکاسی را فریب میدهیمـــ
تا پنهان کنیم اندوهمان را پشت این لبخند مان
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست.
وخنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست.
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست.
دیگر آن انسان خندان روی قبلا نیستم
فکر می کردم عزیزم، دیدم اصلا نیستم
فکر می کردم پس از تو زندگی خواهد گذشت
فکــر می کردم ،ولی، دیدم کـــه آهن نیستم
دوستت دارم، هنوزم، روی قولـــم مانده ام
کاش می شد بشکنم آن را،ولی زن نیستم
دوستان از پشت می آیند و خنجــر می زنند
حق من زخم است چون،با دوست ،دشمن نیستم
راضیم کردی که تنهایی برایم بهتر است
ظاهرا راضـی شدم اما عمیقا نیستم
***
خسته ام از روزها، اغوش وا کن ای خدا
باید امضا کرد جایی را؟ بیا.. من نیستم...
روز هــــــــای خستـــه ی اسفنـــــــد
از پی هـم می دونـــــد
و مـــــــن
در حساب ُ کتــاب امسال نیـــــــــز
بـاز تـــــو را کــــــم آورده ام
به دیــدار اجــل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی ، نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
نه دل مفتون دل بندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لب های من آهی
هرکسی هستی من دقیقا این حس رو بهت دارم:
تو ممکنه برای رفتاری که دارم برای همیشه از من متنفر بشی
و بگی برای همیشه از دستم دادی
و مهمم نیست که دیگه من چی میگم
چون که عشق برباد رفته
دستم به تو نمیرسد
حتی در شعرهایی که به دست خود می نویسم
پس همچنان
در ارتفاع دورترین استعاره ها بمان
مبـــــاد
که دست کسی به تو برسد
و جز به خدا دیگر به هیچ کس اعتماد نمیکنم
کارم از تنهایی به اینجا کشیده نه از عشق...
من از سهم خودم از دنیا لذت میبرم
و اگر بخواهم سهم بیشتری از زیبایی های دنیا داشته باشم
به جای نقش بازی کردن لیاقتم را بالا میبرم
از پشت پنجره شکسته همه چه شکسته اند
بی احساس و خشن شده اند
آفتاب تابید
از شکسته های پنجره
نقش پرنده ای در اتاق پیدا شد
چه زیبا و دوست داشتنی بود
بی صدا حرف می زد
سکوتم را شکست
آرامشی داد
احساسی به من بخشید
نمیدانم اسمش چیست
ولی می دانم دلتنگش می شوم
هدیه اش را هرگز فراموش نخواهم کرد
آن پرنده بی صدا رفت
ولی هنوز باقیست...
نورال
سولماز مُجازی( نورال)
برای یکی از دوستان...
آن شب کنارت نشستم از شکست و تلخی های زندگیم قصه ها گفتم
وعده یاری دادی!!!
و چه ها کردی...در کجای داستان تلخ من پایت بندابند دلم شد؟
عزیزمن من سال ها چشمهایم را بستم به عشق باختم و باختم...
تو خود را به چه می بازی؟
به وجدانت؟ به ترحمت؟
چیزی که شکسته ای قلب نبود اعتماد بود
بدان اگر قلب بود برگشتی می بود...
به جز عشق که خدمتم به او خالصانه و بی منت بود برای دوستانم تا بودم دشمن نبودم
بر این بام راهی جز پریدن نیست در فکر نشستن مباش...