یاد شما
در شب ذهن من
می درخشد
مثل مهتاب
و مثل مرغکی بیتاب
از حق می خواند
تا صبح از راه
بیاید
و کوچه ها را بیاراید!
Printable View
یاد شما
در شب ذهن من
می درخشد
مثل مهتاب
و مثل مرغکی بیتاب
از حق می خواند
تا صبح از راه
بیاید
و کوچه ها را بیاراید!
در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
داغ ِ گلوله را ببين، بر تن ِ نازنين ترين!
ببين كه رقص ِ مرگ را، چه پيچ و تاب مي دهد!
ببار بر كوير ِ من! بر اين عطش زار ِ سخن!
نهالِ تشنه يِ مرا، اشكِ تو آب مي دهد!
اي از سپيده آمده! در اين حراج ِ عَربده!
خلوتِ تو به چشم ِ من، فرصتِ خواب مي دهد!
ديده اي نيست نبيند رخ زيباي تورا
نيست گوشي كه همي نشنود آواي تورا
از درد، از کبود تنم حرف می زنم
من بی زبان و بی دهن حرف می زنم
اصلا تعجبی که ندارد، زبان که نیست
با تکه تکه ی بدنم حرف می زنم
مقام امن و مي بي غش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق
قرص ِ صورتش از آن كرانه يادگار داشتبر لبش ترانه هاي نابِ ماندگار داشت
با طنين ِ شاعرانه ي ترانه هاي او
لحظه هاي عاشقانه ام چه اعتبار داشت
تورا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم
و گر هر لحظه رنگی تاره گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
مشیری
من از اولش درست حدس مي زدم كه او
با سكوتِ سردِ لحظه هاي من چه كار داشت؟
مدتي گذشت… اشتباه، پشت اشتباه!
با كَس ِ دِگر و جاي ديگري قرار داشت...
تا زه بند سر زلفت گرهی باز نشد
بوی جان در همه عالم به مشامی نرسید
نسیمی
دگر گوشی به آغوش درم نیست
صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل
درین خانه کسی هم بسترم نیست !!!
تمام هستى خود را گريستم،چون ابر
بر اين كبود، غريبانه زيستم چون ابر
ز بام مهر فرو ريختم، ستاره به خاك
كه من به سايه ىخورشيد، زيستم چون ابر
ره آورد سفر را میفروشیم
نگاه دربدر را میفروشیم
دوچشم کور تو غرق تماشاست
که ما خون جگر را میفروشیم
مرا به بود و نبود جهان، چه كار كه داد
به بادِ فتنه، همه هست و نيستم، چون ابر
مگر بشويَم از اين دل، غبار ِ هستى را
بر آستانِ تو، عمرى گريستم چون ابر
رفتم و بار سفر بستم با تو هستم هركجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من با ياد تو زنده ام عشقت بهانه من
پيدا شو چو ماه نو گاهي به خانه من تا ريزد گل از رخت در آشيانه من
رفتم و بار سفر بستم با تو هستم هركجا هستم
من مانده ام و تو انگار رفته ای
با انتظار ِ ثانیه ها، مثل ِ دیگران
گفتی که فرق می کند، این ماجرا بگو
در انتهای قصه، چرا مثل دیگران؟
باید دوباره دورترین نقطه ها شویم
از ذره های عشق جدا، مثل دیگران
نمي داني ، پدر!
تفاوت خوشه گندم و تفنگ را ؟!
به او گفتم:
پسرم ! زماني مي دانستم شكل خوشه گندم را
شكل قرص نان را
شكل گل سرخ را
اما در اين زمانه سخت
درختان جنگل به عضويت ارتش در آمده اند
و گلهاي سرخ
سيه جامگان خستگي اند!
در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکل گشای خویش
سعی طبیب موجب درمان درد نیتس
از خود طلب دوای مبتلای خویش
گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه
چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش
کای خیره سر بگرد سمندم نمی رسی
رانی و گر چو برق به تک بادپای خویش
چون من پی رهایی خود می کنم تلاش
لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش
با من کجا به پویه برابر شوی از آنک
تو بهر غیر پویی و من از برای خویش
رهی معیری
:10:
شوقي ، اميدي ، يا خيالي در سر اوستبگريختند از بام يک يک ، دسته دسته
يا با سرابي مي فريبد خويشتن را
يا خون سرخ زندگي در پيکر اوست
من با کدامين کوشش و نيرنگ و پندار
از خواب خيزم بگذرانم زندگي را ؟
گيرم فريب تازه اي در خون من رست
آخر چه سازم اين غم درماندگي را
اندوه من تنها زمرگ آرزو نيست
بال و پر مرغ فريب من شکسته
آنوقت کبوترهاي برزخ آفرينم
هر چند که در مد نظر بود دو عالم
یک حرف ازین صفحه نخواندیم و گذشتیم
صائب
من طاقت هجران تو مهپاره ندارم
جز اینکه بمیرم به برت چاره ندارم
میا ن نور و ظلمت عالمی دارم نمی دانم
که شامم صبح،یا صبح امیدم شام نمی گردد
صائب
دل كه رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است
شيشه بشكسته را پيوند كردن مشكل است
كوه نا هموار را هموار كردن سخت نيست
حرف نا هموار را هموار كردن مشكل است
دوش . زير بار حمالان كشيدن سخت نيست
زير بار منت نامرد رفتن مشكل است
تا کی زنی لاف از عمل،بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم،ولی اصنام را
نسیمی
اینجا
ابرهای خاکستری
بر آسمان دلم
هزاران نقش بسته اند
بی تو تنها
نقشی از بودن را در نبودنت
تکرار می کند
دوشنبه از خودمان است
بنشین و بلند بلند سکوت حرف های مرا گوش کن
هر کس به دیدنم آمد مریم و ریواس دستش بود
تو اما با خودت کمی از حروف باران بیاور
حرف هایم تشنه اند
نمی دانم چرا سایه ات را از روی رؤیاهایم پر می دهند
از روی دیوار همسایه
از روی سیگار
از روی سکوت ؟
راستی دارم یاد می گیرم ساده دروغ بگویم
بگویم حالم خوب است
بگویم
حالا تو قضاوت کن
وقتی دروغ می گویم شبیه کلاغ نمی شوم
شبیه قار قار
شبیه آنتن خانه ی همسایه ؟
صدایی می اید
صدایی که بی شباهت به ستاره نیست
صدایی از پرنده ای که تازه بوسیدن را یاد گرفته
شاید هم باز دروغ بگویم
پرنده ای که بوسیدن بداند آواز را فراموش می کند
ببین گلم
ببین چه قدر کلمه کنار هم می چینم تا توئ زاده شوی
تو از جنس کلمه و آوازی
تو از جنس شهریور و سکوتی
بیا بنشین کنار این همه کلمه
کنار دست هایم
کنار دی
شب بوی مهتاب گرفته
پنجره بوی باد
من بوی خواب
حالا دو شنبه رو به قبله ی ترانه جان می دهد
و سه شنبه با سلام زاده می شود
در آشیانه ی سه شنبه دو تخم کبوتر چاهی ست
جوجه ها که سر از تخم در آوردند
سه شنبه های تقویم پر از پر می شود
پر از پرواز
حالا بیا کنار سهمی از دل تنگی من بنشین
می خواهم رنگ چشم هایت سکوت کنم
می خواهم تا آخر دنیا
تا آخر ایینه ببوسمت
...
تا زدم يک جرعه مي از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشي ز دستت
شد زمين مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید
گرچه آنجا جمله اعضا چشم باید یود و گوش
شه حسام الدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
تا کنون دیده ای از عشق فراری باشم؟
عشق همچون خونی در رگم می جوشد و تو را می خواند
تا کنون دیده ای با ناله باد دل من زار زند؟
دل من هر روز در ناله باد اشک ها می ریزد
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار اشنا را
اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم
ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم ؟
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
که بی تو هرگز از این پیش ،سوگوار نبودم
خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ، به دیواره های غار نبودم
می شود بهار شد ، شکوفه شد، ترانه شد
چون بنفشه ها همیشه جاودانه شد
…همردیف یاس ها ، اقاقی یا و لاله ها
سبز شد شکوفه زد چو خنده بی بهانه شد
…جار زد ، میان برگهای پر نشاط باغ
مهربان تر از کبوتر زمانه شد
… غصه را درون قصه ها قلم کشید
طرح سادهء سرود عاشقانه شد
…در هجوم جنگها و سنگها و بنگها و ننگها
نغمه شد، بهانه شد، سرود شد، جوانه شد
…یک دریچه شد به سوی خندهای بی فریب
دل فریب تر ز ساز های بی ترانه شد
می شود سرود سبز سیب سرخ سرد را
گاز زد ، میان کوچه ها روانه شد
...
دو قدم مانده به صبح
به مهمانیِ لبخندِ خدا خواهم رفت
از میِ چشم، وضو خواهم ساخت
و غبار از تنِ خود، خواهم شُست
زیرِ پرچینِ سكوت
غزلی خواهم خواند
به بلندای نیاز
و تُهی از غم و اندوهِ جهان خواهم شد
دو قدم مانده به صبح
با صدای گنجشك
در كنارِ گل میخك، مریم
در كنارِ گل سرخ
روی سجّاده ی عشق
و به یاد سهراب
غزلی خواهم خواند
دو قدم مانده به صبح
سجده ی شكر به جای همگان خواهم رفت
و دلم را پُرِ از یادِ خدا خواهم كرد
دو قدم مانده به صبح ...
دو قدم مانده به صبح ...
حيف ناي فرشتگانم نيست
تا كنم ساز دل هم آوازت
خواب دیدم تشنه سیراب را در کربلا
قصه آرامش سیلاب را در کربلا
چشم خونین فرات از بابت یک لقمه آب
اشک می زد لشکر میراب را در کربلا
ال عطش گویان کنار نهر الغم ، سینه ای
بر زمین زد اعتبار آب را در کربلا
خورد تیری همچو خنجر کودک شش ماهه ای
تا بگوید پاسخ مهتاب را در کربلا
باغبان گل را کفن می کرد و می زد خنده ای
تا نگه دارد غم آداب را در کربلا
خواهری دیدم کنار حجمی از نامردمی
جار می زد قصه محراب را در کربلا
تشنه ای دیدم به روی نیزه ها سیراب عشق
می دهد لب تشنه درس آب را در کربلا
خواب دیدم در کنار مقتل آزادگی
امتحان تشنه سیراب را در کربلا
...
آندم که اجل موکل مرد شود
آهم چو دم سحر گهی سرد شود
خورشید که پر دل تر از آن چیزی نیست
در وقت فرو شدن رخش زرد شود
نسیمی
بیا به خلوت غم رنگ آرزو بزنیم
ز مهربانی گلها به گفتگو بزنیم
اگر چه خاطر ما را کسی نمی خواهد !
بیا به چک محبت لب رفو بزنیم
جدا ز نغمه پول و طلاو سکه و زر
سرود سبز وفا را به گفتگو بزنیم
به روی اینه غم گرفته گل یاس
مثال ابر خدا ،رنگ شستسو بزنیم
شبی که ساغرت از می پر است و لحظه خوش است
بیا به اسم شقایق ،دمی وضو بزنیم
دلم گرفته از این شهر بی در و پیکر
بیا به خلوت غم رنگ آرزو بزنیم
...
من باران نيامده ي ديروزم
تاب اشك هايم را داري؟
بگو ببار
عاشقانه بر سرت مي بارم
مستی ام نه مستی از پیاله بود
بلکه از یادش بود
یاد یار مستم کرد .
خاطراتش توی کوچه باغ عشق
سوی کوه
کنار برکه پر شکوه آب
زیر سایه درخت نارون
حس دستان قشنگش
ناز چشمان مستش
همگی دست به دست
با نشاط و خنده
بوسه گرم عشق
که دگر بار مرا مستم کرد