-
در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید
این به جز دمی نماند و آن همیشه ماند
این همیشه ماند و آن به انتها رسید
آسمان حسود بود و چشم بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد
بی تو از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو در نگاه من شراره ها فسرد
آری ای که در منیّ و با منی مدام
وه که دیگرم امید دیدن تو نیست !
تو گلی، گل بهار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست !
-
تو را چو با دگران یار و همنفس بینم
بهارِ خویش به تاراجِ خار و خس بینم
ز باغبانیِ خود شرمساریم این بس
که چون تو دسته گلی را به دستِ کس بینم
روا مدار خدایا که من در این گلزار
هوای عشق تماشاگهِ هوس بینم
شکوفه روی منا برگِ آن بهارم نیست
که شاخسارِ گل از روزنِ قفس بینم
بیا که چون سحرم، بی تو ، یک نفس باقی ست
مگر چو آینه رویت در این نفس بینم.
-
ما مرغ اسیریم و پریدن هوس ما
تنهایی دوران همه جا پیش و پس ما
قلبی نشکستیم و جفایی ننمودیم
هر لحظه ولی جور و جفا ، هم نفس ما
در بغض ترک خوردهء ما عشق نهان است
ماییم و همین مهر و وفا ، دادرس ما
افسانهء بودن همه را صحبت عشق است
این کفر پرستی نبود خار و خس ما
بر شب شده گان نغمهء بیدار نخوانید
صبحیم و همین روشنی روز ، بس ما
-
آخر ای دوست ، نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید ؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید.
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید.
آن همه عهد فراموشت شد ؟
چشم من روشن ، روی تو سپید.
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید ؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید.
دل پر درد " فریدون " مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید.
-
دل می کشیدی روی شیشه
دل می کشیدم روی دیوار
تو منتظر از پشت شیشه
من منتظر از پشت دیوار
وقتی که باران محو می کرد
شعر مرا از روی دیوار
یک بوسه از تو روی شیشه
یک بوسه از من روی دیوار
-
راه طلب تو خار غمها دارد
کو راهروی که این قدمها دارد
دانی که که روشناس عشقست آنکو
بر چهرۀ جان داغ ستمها دارد
-
دل من دير زماني ست كه مي پندارد:
دوستي نيز گلي ست…مثل نيلوفر و ناز
ساقه ي ترد ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است آنكه روا مي دارد جان اين ساقه ي نازك را دانسته بيازارد
-
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که دردسرکشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که ماه در حکمست
خدارا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل ارد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد
درین باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروری در کنار آرد
-
دیگر چندان گرم نمی شوم وقتی که می رسد تا دستم را بگیرد
دیگر چندان شاد نمی شوم
دیگر ماه که پشت ابر پنهان شود نمی ترسم
و گفتگویی را که با سایه آغاز کرده ام ادامه می دهم
...
-
من بودم وماه وشب وشعرم؛
ـ شعری که سهم چشمهایت شد!
حرفِ دلت با ماه می گفتی؛
ـ ماهی که هر شب داده آزارم ـ
اینگونه با من دشمنی تا کی؛
ـ دیگر به خواب من نمی ایی ـ
در کوچه باغ خواب رویاها
ایا نخواهی کرد تکرارم