ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
Printable View
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
بهشت شما در ارزوي به بركشيدن من
در تب دوزخي بي انجام خاكستر خواهد شد
تا اتشي ان چنان به دوزخ خوف انگيزتان ارمغان برم
كه از تف ان دوزخيان مسكين
اتش پيرامونشان را چون نوشابه اي گوارا سركشند
درد عشقی کشيدهام که مپرس
زهر هجری چشيدهام که مپرس
سرو و چمان من چرا ميل چمن نمي كند
همدم گل نمي شود ياد سمن نمي كند
درمان درد راز که دارد خبر کنید
آوازه شما کجا ها رسیده است !
تنها تو اگهي و تو ميداني
اسرار ان خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشايي
بر روح من صفاي نخستين را
افکار خویش را به بداهه جان دهید
شوق مشاعره در این بداهه است !
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد
بايدم دست به ديوار گرفت
تا به زهد خود نجویی خویش را
هر که باشی تو نباشی راز دار
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع
ره است اينجا و مردم ره گذارند
مبادا بر سرت پايي گذارند!
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع
علم لدن که گویند آرام میکند باز
راز جهان و هستی ، راز همه ، به پرواز !
زنی
در آستانه ی زایمان عشق
رهایش کنید
رهایش کنید
می ترسم
از او زاده شوم
دوباره ...
هر بار با تو بودم زاری و خواهشم بود
جانا چرا چنینی ، دردم شده اسفناک
کانتر ز کار افتاد ، تاپیک سودمندی است !
هر شعر که ما بگوییم خود بهتر است ز صد کار ! ! ! !
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق
قاضی به محکمه آمد ، نالان به شعر میگفت
"دردا که در این دیر کهن جای بدان نیست
لیکن دل ما جز به نگاهش نگران نیست"
قاضی به محکمه آمد
نالان به شعر میگفت
"دردا که در این دیر کهن جای بدان نیست
لیکن دل ما جز به نگاهش نگران نیست"
تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل
لبخند محزون «زني» دهساله بود اين
كز گوشه چادرسيا ديديم اي ماه
آري «زني دهساله» بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و دردآلود و جانكاه
همه جا ، جای سکوت و همه کس طی طریق
یکی آلوده جاه و یکی آماده تیغ
غم پروانه آفتابي شد.
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت.
ترانه ساحرانه ای گفتم
مراد خویش گرفتم باز
سرود جاودانه زندگی
نهیب میزند دوباره یک آواز
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود
در رهش, گذرگاهش,
هر جمال و جلوه كه نيست
يا كه هست, مي نگرد:
آن شكسته پير گدا
وآن دونده آب كدر
وآن كبوتري كه پرد.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم
مجروحم و مستم و عسس ميبردم
مردي, مددي, اهل دلي, آيا نيست؟
تکرار می کنيم ترانه های غربت و دل تنگی را،
چنان که مادران دل تسليم سرنوشت
لالايی های آميخته به غم تنهايی خود را
در سرگيجه ی گهواره های خستگی می تنند.
با سلام
تن خشک کویرم
من ببار ای نم نم باران
ببار ای ابر بارونی
که خستم از دگرگونی
ببر من را به آرامش
که خستم از پریشونی
صدام کن عطر آزادی
تو عشقو یاد من دادی
فعلا جایگزینی ندارم با پست قبلی ادامه بفرمایید :blush:
يادمان باشد باز اگر رفتيم دير
سوز باشد ، ساز باشد نه غیر
يادمان باشد باز اگر رفتيم دير
سوز باشد ، ساز باشد ، نه غیر
راستي كن كه راستان رستند
در جهان راستان قوي دستند
دزدان شهر آرام ، اينكار ميكنند
دزدان دیر آزاد انکار میکنند !
دگر اين دل هواي مي و ميخانه ندارد
دل من درد دلي با توي ديوانه ندارد
........................................
اگه چرت بود ببخشيد از دهنم پريد (بقول خادم زاده في البداهه بود)
دیوار سعادت چه بلند است اما
سالک به نظری خانه خویش در آن سو بنا کرد !
دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيی بن مظفر ملک عالم عادل
ترتیب مشاعره حرف آخر است
ترتیب رعایت نما سپس گو مشاعره ! ! !
لالایی مادرم نجوای هر شبست
الله میکفت تا من به خواب روم !
هرطرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود.
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وزميان خنده هايم، تلخ
وخروش گريه ام، ناشاد
از درون خسته سوزان
مي كنم فرياد، اي فرياد، اي فرياد.