شرمنده ام دوست عزیز من چون بین شعر ها علامتی بود فکر کردم که این ها چند شعر مجزا هستند و به همین خاطر توی دو پست جدا آوردم.... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
Printable View
شرمنده ام دوست عزیز من چون بین شعر ها علامتی بود فکر کردم که این ها چند شعر مجزا هستند و به همین خاطر توی دو پست جدا آوردم.... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
دهان دختر زیبا تهی ز دندان است
که هر شکسته دندان بهای یک نان است
هیچکس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست
باران می خواهم
بی هیچ تحمل
هوا می خواهم
بی هیچ کتمان
در این هوای بارانی
تو را می خواهم
بی هیچ تحمل کتمان
اقبال معتضدی
هميشه بهار
شكوفه هايش را
به اولين باد هديه مي دهد
اما من
دراين جاده
در اين جنگل
هر روز پيراهنم
بوي شكوفه مي گيرد !
...
...
انگار
بهارهم فهميده است
تمام راه
مثل باد
براي تو مي آيم .
سينا عليمحمدي
از ابر می ترسم
هنگام که پوست روی پل
پاره می کند
و درخت خانه ی من
برگبرگش تا صبح می سوزد
از ظهرٍ این گونه آفتابی و بی ابر
بی سایه می ترسم
دلشورهی غروب ریخته از پنجره
بر آیینه، بر قالي من
و تاريكي ورم كرده بر انحناي سفيد پشتاسب
از پشت پرچين همسايه ميآيد
ترسي چنين عاشقانه كه با من است
با هيچ صيادي به دريا نرفته است
با هيچ شتر به درياچههاي شن.
بیژن نجدی
جلوتر هيچ چيز نيست
و هرگز نخواهد بود
و پشت سر
سايه اي كه با هر قدم عاجزانه كشيده مي شود برخاك
و چشمان تو
بي طلوع
بي غروب
هميشه خيره به انتهاي جاده
جايي كه دور مي شوم
و سايه ام چنگ مي زند سنگفرش گذشته را
بيهوده كش مي آيد به اندازه ي غروب
هميشه خيره به انتهاي جاده
خيره خيره
انتظار انتظار!
قابل نمی دانی ؟ ندان ! قابل ندارم
در قلب تو من حق آب و گِل ندارم !
کولی ترین دریای دنیا بوده ام که
از بدو دریا بودنم ساحل ندارم
موج چمنزارم کهجز رقصاندن باد
دیگر برای هیچ کس حاصل ندارم
دیوانه بودن از غمت را دوست دارم
کاری به کارِ مردم عاقل ندارم
می فهمم حس بی تو بودن را از این رو
با هر که می خواهد تو را مشکل ندارم!
نه شال کشمیری و نه ابریشم چین
حتی نبات و زعفران و هِل ندارم
هرکس برایت تحفه ای می آرد و من
چیزی به جز این جان ناقابل ندارم
بسیاری و من پیش تو بسیار ناچیز
ناقابلم اما مگر من دل ندارم ؟...
(شعر از خودم)
باز هم تلق و تلوق پنكه
اين پتوي نازك
آن پنجره باز
و همان ستاره ى درخشان...
و باز خاموشي سرد و بي روح چراغ اين مسنجر كه دوباره پيام تنهايى را برايم آورد ...
بگذار با همان حس غريبه احوال پرسي كنم
گيرم که مي زني،
گيرم که مي بري،
گيرم که مي کشي،
با رويش ناگزير جوانه ها چه مي کني!
دستم را اگر نگرفته بودی
چگونه می آموختم
در غیبت خورشید هم
می شود خندید ؟!
صدایت که ببارد
یک قطره ماه هم
در کاسه ی آبم بیفتد
کافی ست :
من نور می شوم
ماندانا زندیان
مرثيه ام را می خوانم
تو در کنارم بيدار می شوی
مرگت را به ياد نمی آورم
همچنان
که روزهای ديگر را
من مرده ام
يا تو بر خيالم نشسته ای
مرگم را به ياد نمی آورم
همچنان
که روزهای ديگر را.
افشین نادری
باید پشیمان شد
از این همه روز های معمولی
از خودم
که آهسته آهسته
به خود فروشی احساسم
عادت می کنم!
در استقبالت
سایه ام
از من عقب می ماند
و تو همیشه
از صدای قدمهایت
دیرتر می آیی!!
عقربه ها
پایشان را از گلیمشان دارازتر کرده اند
صدای جیرجیرک ها می آید
وشب برای من دیگر
حرف تازه ای ندارد
سجاد صاحبان زند
ديگر ،
شعرها برايم طعم هميشگي را ندارند
وقتي تو نيستي
نميدانم
شاعران
اصلا براي چه مي سرايند
دیوانگی بزرگی است
دنیا
وقتی آفتاب از پشت موهای تو
طلوع نکند
و صدای جیرجیرکها
از صدای تو بلندتر باشد.
دیوانگی بزرگی است دنیا
و از دیوانگی
هیچ کس با کس دیگر
سخن نمی گوید
آنچنان که دو درخت روبروی هم.
::.درنا یوسف زاده.::
چقدر این شب طولانیست،
یادم نمیآید پاییز هم، یلدا داشته باشد
چند کلمه خبرِ خوش
به من قرض دهید
تا برای طوطی ام بخوانم
قول می دهم
خبر را که از بَر شد
برایِ تان پس بیاورم
مهدی علاقمند
آدم تنها سرد است
دنیا پر از آدم تنهاست
دنیا سرد است
دست نگه دار عزیزم
صبر کن
خاطرات من حساسند
روح من حساس است
عقب تر بایست
به مرگم گفتم
بعد ظریف
با نوک انگشت
روحم را
از بدن
جدا کرده
تا کردم
لای تنظیف پیچیده
توی دستهاش گذاشتم
"خیلی مواظب باش
حساس است
هم شکسته چند جاش
هم کمی
درد می کند گاهی"
تولدت مبارک دخترم
ممنونم که من را تحمل می کنی
می دانم گاهی سخت است
نمی شود
یا حتی
اما
همین که فقط گاهی من را دوست داشته باشی
برایم کافیست
تولدت مبارک دخترم
باز هم تولدت مبارک
با دل های این مردم
متخصص قلب
جراح پلاستیک است…
دکتر غلامرضا کافی
تو را برای آخرین روز به دنیا می آورم
وقتی که پدرهایت
با تکه های زیبایی ام یک به یک دور می شوند
حالا تکان بخور
به هر سمتی که می خواهی بچرخ
به هر جا که می خواهی پا بکوب
کمک کن
کمک کن
کمک کن این زیبایی زود تر تکه تکه شود
مثلث
از برخورد سه پاره خط
در سه نقطه ی فرق نمی کند
سهیل
خواهر زاده ام را می گویم
به مسلسل می گوید مثلث
به پفک می گوید کمک
او همه ی آدم های نقاشی هایش را مثلث می کشد
بدون این که از برخورد سه پاره خط چیزی بداند
می پرسم :
سهیل جان به جای نقاشی ای که برایم کشیده ای چه می خواهی
ذوق زده می گوید :
کمک
هنوز مثل مادرم عاشق سیبم
دوست دارم از تپه های کنار بهشت
پا برهنه
بدوم تا گندم زار گناه های بی خودی
اینجا
مار ها خواب دست و پای ندیده شان را می بینند
من
تاوان سیب های نخورده ام
نمی گو یی آسمانم را کجا برده ای ؟
پشت گریه های آدم قابیل مرده بود
و خوب های بعدی همه هابیل بودند
که سرشان را بالا گرفته
به من نگاه نمی کردند
که مثل گناه های بی خودی
بوی گندم می دهم
پشت سر قابیل های مرده نماز می خوانم
ببین
مار های غاشیه از گوش هایم بالا می روند
و گردن بندی از سیب ها ی گندیده
تا روی پاهایم سر می خورد
نمی گویی آسمانم را کجا برده ای ؟
خوب های بعدی
مثل قابیل
مثل مادرم
و مثل ادم های عاشق
باز هم سیب های نخورده می خواهند خواهند
در سکوت میان جامه های سیاه و گل های سفید
دارند زنگ ناقوس را می نوازند
اما من
هم چنان یک بند
صدای زنگ دبستانم را می شنوم
با تمام وجودم در میزنم...
اینجا تاریک است؛ من از گم شدن میترسم
مرا ترک ندهید؛ من آدم نیستم !
گاهی صداهایی میشنوم
مثل صدای باد، مثل صدای خاک
گاهی هم با من حرف میزنند... و
یکی با روپوش سفید میگوید :
اینجا همه همین را میگویند !
خدایا!
من میروم...
من دست تقدیرم را هم میگیرم و میروم
اما تو
آن زمان که برای حساب همه را بیدار کردی
خبرم کن !
کوهی بودم ، به پای تو گرد شدم
بازیچه ی بـــــادهای ولگرد شدم
تا در دل من حلول کردی، ای ماه
انگشت نمای مرد و نا مرد شدم
خليل جوادي
بازی تمام شد
...
و
تو را در بازی کشتند
"شمس لنگرودی"
به فرض من سیاه تو هم سیاه
چه فایده !
کاش فاصله سپید نبود .
(م.ت)
آری من حقی ندارم حق این را هم ندارم
زل زنم بر چشمهایت درد خود درمان نمایم
من چه تنها در غروب خاطرات سرد خویشم
گر کنم یادی به رویت در دلت راهی ندارم
تا کجا خواهی روی تو من به دنبالت کشانی
تا به کی دست خودت را خالی از من می گذاری
باشد هرجا هستی ای دوست من همان غرق سکوتم
از ته دل واسه ی تو شعر گمنامی می خونم
(م.ت)
هرگز نمی دانیم که می رویم
وقتی روانه ایم
در به شوخی می بندیم
سرنوشت در پی ما می آید
و کلون در را می اندازد
و ما را دیگر دیداری نیست.
امیلی دیکنسون
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغها و نشانه ها را
در ظلماتمان
ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آنچه در بندمان کشیده
سخن گوییم.
مارگوت بیکل
سرپنجه ایستاده ام؛
سرک می کشم به دنیا.
دعاهایم را فوت می کنم
به درخت ها
ماشین ها
آدم ها...
برای دنیا دست تکان می دهم.
از من چیزی نمانده است
نه لبخندی
نه اشکی
نه رویایی حتّی
آنقدر به تمام شدن فکر کردم
که تمام شدم.
ما خیره در دورها
در پی چیزی بودیم
در پی چیزی برای دل بستن
و اندکی فراموشی
می خواهییم
مثل وقتی که
سرت درد میکند
و قرصی تسکینت میدهد
همین.
ظهر كه از دیوار بالا رفت/ساعت كه پا روی پا انداخت/با خودم گفتم/مرگ می تواند منتظر باشد/ما این هم منتظر فردا شدیم/تا حرف های ناگفته تمام شود/ما این همه منتظر فردا شدیم/تا شب از موهایمان پرید/حالا برف می بارد/و مرگ باید منتظر بماند/