در شعله آن شمع که افروخته بودم
ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم
Printable View
در شعله آن شمع که افروخته بودم
ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم
من ارچه بيقرار هستم وليكن خوب ميدانم
در اين وادي حيراني، فقط مستي شود جانا، دوايم
اگر ديروز سر دادم من آواز خوشي، امروز
به غير از آه سوزانم كسي نشنيده است ديگر نوايم
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
....................
دوباره توبه و زاهد نمايي،
دعا و مُهر و تسبيحي دوباره؛
ولي با يك هجوم ِ لشكر ِ عشق،
بگيرد عقل، از ميدان، كِناره
كمي تا قسمتي عاشق شود باز،
دلِ شاعر، فقط با يك اشاره
هر چند دلت با من دیوانه جفا کرد
پیداست که با عشق به دنبال وفایی
شب تا به سحر غرق تماشای تو بودم
شب آمده ای اختر تابنده کجایی؟
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم،دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
صائب
در چمن پروانه ای آمد، ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
در حریم سینه ی عشّاق غم نامحرم است
در نزاکت خانه ی آیینه،دم نامحرم است(ت)
صائب
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تیغ من جوهر خود کرد زغیرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به یک دست مرا
صائب
از نگاه امید ناکت بگو،که در کنج دلتنگ قفس،آن سوی میله ها را
غریبانه می نگریستی،
و از آسمانی بگو، که در فراق دو بال اوج پروازت ، عاشقانه ،
تنها بود
آسمان خلاء یک پرواز بی پروا،
و من بی تو فصل های دلتنگی را می گذرانم
می خواستم که اول من باشید، می خواستم که آخر من...هستید
با نامتان شروع شدم انگار...اصلا سراسر من هستید
وقتی که نیستید پریشانی هی چنگ می زند به تمام من
بی تو همیشه گمشده ای دارم انگار نیم دیگر من هستید
دو چیز طیره عقل است: دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
یئردن خطی- ریحان ورقین پاک سیلیبدیر
نقّاش ِ گلستان، خطی- ریحانینی گؤرگج(ج)
صائب
دلم بچه میخواهد
جنینی چونان سنگین
که ماههای آخر
کمرم را بشکند
نفسم را بند آورد
کودکی با زیباییی تکان دهنده
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه ي نوراني
چشم گرگان بيابان است
مي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا كي؟
او در اينجاست نهان
مي درخشد در مي
یاره هر ساعت سلام اولسون ،سلام
عشرت و عیشی مدام اولسون ،مدام
یارسیز صحبت حرام اولسون، حرام
یاره بو معنا تمام اولسون، تمام
عماد الدین نسیمی
مست از خواب برانگيختمش
دست در زلف كج آويختمش
جام آن بوسه كه مي سوخت مرا
تا لب آوردمش و ريختمش
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما ،چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است
عما الدین نسیمی
تا گرفتم خلوتي تاريك روشن تر شدم
قطره اي بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم
هيچ گل چون من در اين گلزار بيطاقت نبود
خواب ديدم چون نسيم صبح را، پرپر شدم
خشكسالي ديده اي در اين چمن چون من نبود
ابر را ديدم چون در آهنگ باران، تر شدم
میرویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ای که از هجر تو در دریای خون افتادهام
از سرشک دیدهی گوهر فشان بدرود باش
(من ملک جهان،جهان منم من
من حَقّه مکان،مکان منم من
من عرشیله فرش و کا ف و نونم
من شرح بیان،بیان منم من
نسیمی)
شَها کؤنلون همیشه بی غم اولسون
الونده دایمأ جام جم اولسون(ن)
نسیمی
نفس تا فرصتی دارد حیاتِ عشق دریابید
که عشق و زندگی باهم زبان زَد می شود مَردُم!
توجه! بار دیگر این صدا:گام گام ... گام گام گام
خط سیر ِ شما آمد، رَسَد رَد می شود مردُم
من پا به پای موكب خورشيد
يك روز تا غروب سفر كردم
دنيا چه كوچك است!
وين راه شرق و غرب چه كوتاه!
تنها دو روز راه ميان زمين و ماه .
اما من و تو دور
آنگونه دور دور ، كه اعجاز عشق نيز
ما را به يكدگر نرساند ز هيچ راه
آه ! ...
هنگام بسته بودن درها بزن به من
یک سر نسیم وقت سحر ها بزن به من
آن حرف های در ته حلقوم مانده را
بی غصه از نفهمی کرها بزن به من
این قوم، برق تیغ ِ تو را دیده اند باز
در لابلای خیل سپرها بزن به من
نمیدونم تو این دنیای هفت رنگ
کی دیگه میتونه عاشق بمونه
توی چشام نگاه کن تا بدونی
چرا با من چرا نامهربونی
يك ربع ديگر، پشت در، لحظه ي ديدار
كفش سفيد راحتي، پيرهن گلدار
شايد بيايد از همين ور، باهمان لبخند
شايد كه من دستي بلرزانم بر اين تار
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
اعتباری نکند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه ی رضوان طلبند(د)
نسیمی
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
درد مندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
نسیمی
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست
تا ابد مائیم و روی ساقی و جام شراب
رمز عارف،صوفی صاحب صفا داند که چیست
عماد الدین نسیمی
تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
نه سنبل طيب و نه صدف
پوستي چنان دارند
نه آبگينه سيم اندود
درخششي چنان!
رانهايش از دستانم برون مي لغزيد
چونان ماهي زنده اي
تقلا كنان :
نيمي سرشار آتش
نيمي سرما!
آن شب از بهترين جاده ها گذشتم
منم و میکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سرِ خلوت کاشانه مرا
نسیمی
آفريننده بخنديد و بگفت :
(( تو به اين بنده ي من حرف نزن .
او در آن عالم هم، زنده كه بود،
حرفها زد كه نفهميدم من
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی