-
پس از من
من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسۀ باران و رقصِ شاخساران گو مباش
چون گلِ لبخندِ من پژمرد ، ابری گو مبار
چون خزان شد عمرِ من صبح بهاران گو مباش
من که سر بردم به زیرِ بال خاموشی ومرگ
نغمۀ شورافکنِ بانگِ هزاران گو مباش
تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقشِ شیرینی به طرفِ کوه ساران گو مباش
این درختِ تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش
گر نتابد اختری بر آسمانِ من چه غم
پرتوِ شمعی به شامِ سوگواران گو مباش.
م.سرشک
-
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز
حافظ
-
زان بادۀ دیرینۀ دهقان پرورد
در ده که طراز عمر نو خواهم کرد
مستم کن و بی خبر ز احوال جهان
تا سرّ جهان بگویمت ای سره مرد
حافظ
-
-
در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل
بربست مشاطه وار پیرایۀ گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایۀ گل
حافظ
-
لبخند مي زني دلمان عاشقت شود
اين چشمهاي بسته زبان عاشقت شود
صياد چشم راه به جايي نمي برد
وقتي که دست و تير و کمان عاشقت شود
موهات را به شانه باران سپرده اي
طولي نمي کشد که جهان عاشقت شود
اين شعر را مقابل باران گذاشتم
تا واژه هاي تشنه آن عاشقت شود
مي ترسم از نگاه اهوراييت که باز
درکوچه هر چه مرد جوان عاشقت شود
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
دست در حلقهء آن زلف دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آنچه سعی است من اندر طلبش بنمودم
اینقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
ــــــــــــــــ
گفتم که همین چند روزه چشم
-
در اینجا کس نمی فهمد زبانِ صحبتِ مارا
مگر آیینه دریابد حدیثِ حیرتِ مارا
سزد گر اشکِ لرزان و نگاهِ آرزو گویند
به جانان با زبانِ بی زبانی حالت مارا
نهانی با خیالت بزم ما آیینه بندان بود
به هم زد دودِ آهِ دل صفای خلوتِ مارا
بهاران خود نمی آید به سوی ما مگر روزی
خزان گلچین کند این باغ های حسرتِ مارا
نمی سازند با این تنگنای عالمِ هستی
بلند است آشیان مرغانِ اوجِ همتِ مارا
سری بر زانوی غم داشتم در کنجِ تنهایی
کمینگاهِ جنون کردی مقامی عزلتِ مارا.
-
اي كدامين شب
يك نفس بگشاي
جنگل انبوه مژگان سياهت را
تا بلغزد بر بلور بركه چشم كبود تو
پيكر مهتابگون دختري كز دور
با نگاه خويش مي جويد
بوسه شيرين روزي آفتابي را
-
آخرین برگِ سفرنامۀ باران ،
این است :
که زمین چرکین است.