یاد داری که در یاد سرد و خاکی قدیم سوز صدایی نام را از یاد بردی،
یاد داری که هر نفس شکستن را آزمودی ،
یاد داری که سکوت لحظه ات را بی هیچ حرفی از آغاز نگاه شکستند ،
نام در پس برف بی روشن شبی تیره گون از یاد رفت ،
خواب در پس خوابی از آغاز راه دور این همه آغازها پایان یافت ،
این ها همه در او افتاد،
سرد افتاد،
یاد افتاد،
مرگ افتاد،
و دیگر صدایی از بغض پرپر کوچه مه گرفته نبود که بشتابد و ما را نجات دهد،
در کلبه سنگین و سرخ وار ما جز مات ،جز یاد خوردن،جز نفس کشتن،چیزی نبود،
من همه در یادی گم بودم،
و او یاد نداشت