من برای مردم این شهر
زیادی غریبه ام
باید بروم
حتی
کفش هایم را
با خود نمی برم
تا غبار کوچه های این شهر
همراهم نباشند
تنها
گنجشکی که سال هاست بر شانه دارم
با من
خواهد آمد
Printable View
من برای مردم این شهر
زیادی غریبه ام
باید بروم
حتی
کفش هایم را
با خود نمی برم
تا غبار کوچه های این شهر
همراهم نباشند
تنها
گنجشکی که سال هاست بر شانه دارم
با من
خواهد آمد
ای مسافر
ای جدا ناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمیدانی
سفرت روح مرا به دو نیم میکند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح، تن را میفرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبندهات را
مسافر من
آنگاه که میروی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فراق صاعقه وار را
بر نمیتابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان میآفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمیشنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که مینگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمیدانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید !؟ ...
تــقــ ــدیر ســــــکوتــ کردُ
مَــ ـن مانــ ــدمُ انحــ ــنای دوراهـــی
رسیــــدنی نمی خواهــــمـ
که بــــه جــــدایی خـــتمـ شَـود روزی....
" P e Y m a N"
شعری ست ناسروده
جای خالی ات...
اندوهی که در واژه ها
نمی گنجد...
زندگی شراب تلخی است
که همه ی ما محکوم به نوشیدن
آن هستیم پس مینوشیم به یاد
آنهایی که دوستشــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ان داریم.
چه شـباهـت متـفـاوتی بـین ماسـت...!!!
تـو دل شـکـسـتـه ای ،
من دلــشــکـسـتـه ام ..
سـَرکـ می کشی در خواب ـهـایـ َم
تــا دست ِ خــالی از تـــو بـاز نگـردَم
.
.
خیـالی نیست !
کـابـوسـ هـا بـا تو شیرینـ تـر است (!
كاش امشب در درونم اين همه غوغا نبود
كاش چشمم را نشان از قامت رعنا نبود
كاش دل را از حصار سينه مي بردي برون
مرهمي چون در ميان خانه ام پيدا نبود
كاش بودي مي شنيدي هر چه دارد سينه ام
تا تن رنجور من را غصه فردا نبود
جز خيالت كس نشد در خانه يارم نازنين
كاش اين خانه هرگز خالي از رويانبود
مست بودم گر تو را آزرد چشمان ترم
كاش مستي هم به جان عاشق رسوا نبود
كاش مي ديدم رخت را لحظه رفتن دمي
كاين غم هجران برايم سخت و جانفرسا نبود
یک تکه آسمان بر می دارم،
کلافی کاموا،
و هی برای دلم آسمان و ریسمان می بافم به هم
غمگین تر از صدای پای پدرم
سنگینی دروازه هایی ست که ب روی شادمانی های کودکانه من بسته است...
زیستن در هیچستان روزگار ساده نبود...
ساده نیست...
روز پدرتان مبارک...[گل]