نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
Printable View
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها رومنقل قول:
تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
آخر تو خودت خواسته بودی که بمانم
در تاب و تب اين غم زيبا، گِلهای نيست
صد بار گِله کردم و گفتی که همينی
باشد، تو خودت باش من اما... گِلهای نيست
تو با من كاري كردي دشمنم با من نكرد
تو من را با خودم بيگانه كردي
...
یک لحظه فکری سرد از ذهنش گذر کرد
حالا فقط پُک می زند محکم به سیگار
در یک غروبِ تلخ از روزی مه آلود
مَردی برای عشق، خود را می زند دار
حالا در این دنیا چه چیزی مانده باقی
از او، به جز صد پاکتِ خالی ِ سیگار
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
از خود شروع کن، وسطِ بازوانِ من
تا انفجار ِ لحظه یِ بیخود شدن، برقص
حالا بیا و این همه عشق ِ سپید را
حالا سیاه مست بشو، در لجن برقص
بر روی ریل هایِ غم انگیز ِخودکشی
با سوت هایِ پر هیجانِ ترن برقص!
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا بکی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم زسر زلف تو زنجیر کنم
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک ِ سحر خیزی
پله پله رفته بی پروا با جی دور و ف زین پرواز ،
لذتم چون لذت مرد کبوتر باز .
...................
زن روي جيبِ شوهر تصوير ِ بوسه مي دوخت
مردي سبيل ِ خود را عطر ِ زنانه مي زد
تقصير ِ رويِ زيباست، يا کوچه ها که مسجد
سيلي به گوش سُلماز يا که سَمانه مي زد
بابا ميانِ بازار، ارزان خريده مي شد
تقصير ِ مادرم بود، از بس که چانه مي زد
در ميان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بي چون كارها
عقل گويد شش جهت حدست و بيرون راه نيست
عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها
این جا شگون زمین و شیدایی دل ها را
تاب آورده ام از هیچ
دقیقه ها سراشیبی را تند می روند
و
ثانیه ها سقوط را به رخم می کشند
آب ریخته را جمع می کنم
لیوانی پر از سنگ ریزه های مرطوب
بفرما!
ــ نوش
شام هاي تيره را با چشم تو
روشن همچون ماه و اختر مي کنم
با من از رفتن مگو اي مهربان
رفتنت را روز محشر مي کنم
اي بهانه هاي من در بيکسي
با تو تنهايي رو پر پر مي کنم
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهی دارا
امیر من دلم هواتو کرده
دوستت دارم
به جون هرچی مرده
به والله کرب و بلات بهشته
خواب میدیدم رو گنبدت نوشته
اینجا حرم عشقه حسین است و بیایید
بر قبله عشاق جهان سجده نمایید
مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر
هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است
ناله و فریاد من هر نیمشب
بر در وصلت تقاضایی خوش است
تا نپنداری که بیروی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوش است
تو از پیش من ساده نباید بروی
دردمندی به تو دل داده نباید بروی
شعر و شاعر شده اند عاشق زیبایی تو
اتفاقی است که افتاده نباید بروی
زندگی راه درازی است پر از وسوسه ها
بی من از وحشت این جاده نباید بروی
زخمی ام خسته ام آشفته و بی سامانم
نیستم جان تو آماده نباید بروی
از شب بی تپش پنجره ام ای مهتاب
ای گل روشن شب زاده نباید بروی
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
گنجشکها آمده اند
منظره در قلب گوشهایم آواز گنجشکها را می خواند
پرده از روی چشمان پنجره بر می دارم
تا انتظار لخت آبی ؛ سیب شیرین نگاهم گردد
لحظه هایم لبریز از انتظاری آفتابی است
اتاق مرکز نگاه من است
تودر چشم انداز یقینم قرار خواهی گرفت
...
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
دنیا سر شار از ایثار است
به خورشید و ابر وباران و درخت نگاه کن
دلها یشان پر از شکوفه های ایثار است
به تشکر مهر آمیزتان لبخند می زنم
و پرنده را بر لبخندم می نشانم
تا روح مرا از هر گونه آلایش مبرا سازد
برصندلی روابط دوستانه می نشینم
و نگاههای گرم باران و پرنده را
در هوای نگاههای دوستان بپرواز در می آورم
ماه در شب؛ دشت خیابان را عارفانه می پیمای
...
يك نفر مياد كه من منتظر ديدنشم .. يك نفر مياد كه من تشنه بوئيدنشم ...
مثل يك معجزه اسمش تو كتابها اومده ... تن اون شعرهاي عاشقونه گفتن بلده ...
هیچ پرنده ای در این اطاق كه جهان من است
مرا به پرواز دعوت نمی كند
فرصت طلا ئی در عقیده آ مو ختن سبز می شود
آ نرا با طلا تعویض نمی كنم
...
ميازار موري كه ذانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
تاکنون دیده ای ار دیدن گلبرگ گل قرمز ناز صورتم می خندد؟
عاشق پرپر هر گل هستم که به رنگ سرخ است
وقت روئیدن یک دانه ز خاک قلب من را دیدی؟
زندگی می بخشد رویش دانه ز خاک به صدای قلبم
مي خواستم ناگفته هايم را بگويم
يا بغض مي آمد سراغم يا نمي شد!
گفتي که تا فردا خداحافظ ، ولي آه
آن شب نمي دانم چرا فردا نمي شد ...
در انتظار ِ ديدنِ تو مانده ام هنوز
انگار با تو وقتِ قرارم نمي رسد
من لحظه لحظه بي تو در اين شعر مُرده ام
از تو صدايِ پا به مَزارم نمي رسد
دیشب برای اخرین بار
دیشب برای اخرین دیدار
چشمانم را روبه تو باز کردم
و به چشمان تو خیره شدم
و از ته دل برایت حرف زدم
و تو با ارامش تمام به حرف هایم گوش دادی
کاش میشد دستانت را در دستانم بگیرم
کاش میشد تو را در باغچهء کوچک دلم می کاشتم
تا تمامه تاریکی های دلم را روشن کنی
کاش میشد که مال من باشی
.....کاش
میدانم , میدانم
باز زمان رفتن است
منتظرت میمانم ای پرستوی تنهایی من
نقش دراماتيك من شايد عوض مي شد
تو مي شدي در نقش من، من هم به جاي تو
(تا مي دويدم تو به دنبال من، اما من
گم مي شدم در كوچه هاي چشم هاي تو)
مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد
مانده است بر سطح خيابان رد پاي تو
صل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوييم که ني ني شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان کز همه ديده ها نهان
تا سوي جان و ديدگان مشعله نظر برم
آنکه ز زخم تير او کوه شکاف مي کند
پيش گشاد تي ر او واي اگر سپر برم
در هوس خيال او همچو خيال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
مرا هر چند می خواهی ولی در بند می خواهی
رها كن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را
تو از لیلی نسب داری من از نسل جنون هستم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را
اگر با قیس می سنجی،جنونم را تماشا كن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را
هوای مشك گیسویی، خیال چشم آهویی
ببین بر باد داد آخر سر صیادی ما را
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه كار به نام من ديوانه زدند
دلتنگ بودمت
دل ،
تنگ بودنت
زمان ميان ما مي ايستد
تا واژه ها نفس بكشند
دوست دارم و دانم كه نداري دوستم
تو بگو من چكنم تا تو بداري دوستم
من بودم وقتی که دیدم آن کودک را
و هیچ نگفتم و نکردم در آن شب که تنها بود
و به ناحق گرفته شد حقش؛
اصلا شاید تو اینگونه باشی!
از کجا معلوم؟!
شاید تو آن قناری که من فروختم،
سالها پیش رنگ کرده باشی...
شاید صدای آن شب که من هیچ نکردم
و نگفتم و کودک به ناحق گرفته شد حقش،
صدای سکوت تو بود!...
در نا امیدی بسی امید است / پایان شب سیه سپید است...