مرغي بنشسته كو به رنگ معماست.
نيست هم آهنگ او صدايي، رنگي.
چون من در اين ديار، تنها، تنهاست
Printable View
مرغي بنشسته كو به رنگ معماست.
نيست هم آهنگ او صدايي، رنگي.
چون من در اين ديار، تنها، تنهاست
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم یکی دوتا نیست
تو که نیستی از خودم بیخبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
من جریح تیغ عشقم زخمی خنجر دوست
تو جدالی که همیشه سخته و نابرابره
چی بگم چی بگم وقتی رفیقان همه نا رفیق شدند
چی بگم وقتی برادر دیگه نا برادره
هر شب صدای در، و کسی پشت در نبود
امشب نشسته ام پس این در، بگیرمت
از کودکی دویده ام و گرگِ بازی ام
آنقدر می دوم که در آخر بگیرمت
عمری ست می روی و به گردت نمیرسم
عمری ست گفته ام به خودم گر بگیرمت
تو حرف نداری
این منم که
گم می شوم هر روز
در گستره نا محدود زندگی!
گم می شوم هر روز در
این دلتنگی ها!
و این سایه روشن ها!
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جون پناهی
ناجی عاطفه ی من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
هر كس به تو گفت به خاطر تو ميميرم دروغ است
من راست ميگويم كه به خاطر تو زنده ام
من که گفتم
تو حرف نداری!
به همه سپرده ام
اگر چیزی از من باقی ماند
در تو جستجویش کنند
اگر تا آن وقت
چیزی از تو باقی مانده باشد!
دویدیم،دویدیم،دویدیم به شبهای پر از غصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود نه تو گلدون نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی که سالار تموم عاشقایی
یک نفس با دوست بودن همنفس
آرزوی عاشقان اینست و بس
واحه های دوردست دل کجاست
تا بیاساییم در خود یک نفس؟
(قیصر امین پور)
ساقی ِ میخانه امشب رهگشایِ عاشقان
خالی از پاسخ شدم، با صد معما آمدم
عطر ِ جان افزایِ صهبا بُرده از جانم توان
یک قدح پُر کرده و با جام ِ صهبا آمدم
از هوایِ شور ِ مستان بر دلم افتاد شور
این دلِ افسرده را با نِی هم آوا آمدم
بر دو دستم شاخه های گل برایِ مهربان
دامن از گل پُر شده، از دشت و صحرا آمدم
با دو صد جام ِ وفا با دوست همیاری کنم
لطفِ بی چون و چرا بَهر ِ تمنا آمدم
گر شبی پیمانه ای از جام وصلش سَر کِشم
صبح می گویم چه خوش از خوابِ رؤیا آمدم
شاعر سرود : (ساق تو مفهوم الكل است!)
حقا كه هر چه مي كند اين ساق مي كند!!
من من نكن ! بگو ! دل بيچاره ! سعي كن!
استاد عشق هم به تو ارفاق مي كند!!
حتي شهاب نيز به زائرسراي شب
يك شمع ، نذر خنده عشاق مي كند
اين هم كه گفته است كه :ديگر نه من نه تو!
جدي نگير ! جان تو اغراق مي كند!!
دوست دارم ودانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانم
من دیده ام :
تصویر آفتاب های شکسته
یک زن ،
یک سکه ، یک درخت ، یک آیینه
بیدار گشته ام :
در انتظار خواب پر آیینه
اینجا نشسته ام .
مجنون تمام كرد، مجنون حرام شد
ليلي تورو خّدا! ليـلي كمـك كـمك
هي ساخت هي نواخت هي سوخت هي گداخت
«فرياد كـن مرا اي درد مشترك»
گرد سرش نگو، گرد سرش نپرس
هي دور زد زمين، هي چرخ زد فلك
از دست هرچه بود ازدست هرچه هست
از دست پينه دار از دسـت بي نمك
يكهو به گلّه زد، يك بره ی عجيب
يك ميش نانجيب، يك گرگ تيزتك
زد، بُرد، كُشت، [خُورد] چوپان ولي دريغ
هي گفت«به درك»هي گفت« به درك»
چوپان بي چماق، چوپان باتلاق
نه «ياعلي مدد!» نه «اي خداكمك!»
او را نزن كتك، اي «ياهو الغفور»
او را نكن فلك اي «لاشريك لك»
او را نزن كه ما، ما نيز بي خيال
ما نيز به درك، ما نيـز بـه درك
كاووس كياني كه كي اش نام نهادند
كي بود؟ كجا بود؟ كي اش نام نهادند؟
خاكي ست كه رنگين شده از خون ضعيفان
اين ملك كه بغداد و ري اش نام نهادند
با خاك عجين آمد و از تاك عيان شد
خون دل شاهان كه مي اش نام نهادند
صد تيغ جفا بر سر و تن ديد يكي چوب
تا شد تهي از خويش و ني اش نام نهادند
دل گرمي و دم سردي ما بود كه گاهي
مرداد مه و گاه دي اش نام نهادند
آيين، طريق از نفس پير مغان يافت
آن خضر كه فرخنده پي اش نام نهادند
دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
و آن صبح زرنگار نیامد
دریا شده بی غواص
کو جرات اهل خاص
مانده علی تنها
با عالمی عمر عاص
صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
وانگه همه بت ها را در پيش تو اندازم
صد نقش برانگيزم با روح در آميزم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
من دارم تو آدمک ها میمیرم تو برام از پریا قصه میگی
من توی پیله ی وحشت می پوسم برام از خنده چرا قصه می گی
کوچه پس کوچه ی خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازست واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی
يك نظر بر ابر كردم ابر باريدن گرفت
يك نظر بر يار كردم يار ناليدن گرفت
تكيه بر ديوار كردم خاك بر فرقم نشست
خاك بر فرقش نشيند آن كه يار از من گرفت
تو آن سخاوت سبزي كه انتظارت را
هميشه پنجره در پنجره پريشانم
به چشم مؤمن مردم گناه من اين است
كه با تمام وجودم تو را مسلمانم
چگونه بي تو دل من نجات خواهد يافت؟
مني كه بينفس تو غريق طوفانم
من آن مرغ سخندانم که گر صورت رود در خاک
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم
من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کنمن میگم چشماتقشنگهتو میگی دنیا دو رنگهمن میگم دلم اسیرهتو میگی که خیلی دیرهمن میگم چشمات و واکن
نامش را پرسيدم
نامي نداشت!
اسمش را گذاشتم يلدا !
شبي گفتم : يلدا ! بعد از طهرها مي خوابي؟!
خنديد ، گفت :
با چشمهاي آبي ، مگر مي توان خوابهاي سبز ديد
با اين همه جيرجيرك كه به آنتن خانه ها چسبيده است !
تویی اعتبار هستی
رونق بتان شکستی ....
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
روز و شبها رفت
من بجا ماندم در این سو, شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم
من تمام راه می چرخم به سمتی که سمتی نیست...
شاید تو اینگونه نباشی...
همه ی گلها را رنگ می کنم
جای قناری می فروشم
شاید تو اینگونه نباشی...
نانها دیگر برکت سفره هامان نیستند،
عطر و بو هم ندارند
و من تمام راه شرم دارم به روی هیچ کس،
حتی خودم،
که در آینه نیستم آنچه هستم،
نگاه کنم؛
شاید تو اینگونه نباشی...
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که برحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صد ساله ذرهد قدر یک ساعته عمری درد دادکند
دشنه حتی توی دست سایه هاست
فرصت جدایی من از شماست
آسمون می خواد که فریاد بکشه
بگه دیگه وقت زجر آدمهاست
تا به گيسوي تو دست ناسزايان كم رسد
هر دلي از حلقه اي در ذكر يارب يارب است
تماشايي ام در حضور نگاهت
به من يك نگاه تماشا بينداز
زمستاني ام بي تو، خورشيد من: تو
نگاهي به من گرم و گيرا بينداز
زانکه شبها از خدا میخواستم این روز را
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
مي خواستم که سِقط کنم هر چه شعر را
نوزاد های زنده بدنيا نياورم
امّا نشد عفونت اين چند ساله را
در خود فرو بريزم و بالا نياورم
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
تا نگویی اشک هایِ شمع از کم طاقتی ست
در خودم آتش به پا کردم ولی نَگِریستم
چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب در خود شکستم تا ببینم کیستم
زندگی در برزخ ِ وصل و جدایی، ساده نیستکاش قدری پیش از این، یا بعد از آن، می زیستم
مرا يك دم دل از خوبان جدا نيست
ولي صد حيف در خوبان وفا نيست
به خوبان دل سپردن كار سهل است
زخوبان دل بريدن كار ما نيست
تو بی دلیل عاشق ِ یک پنجره شدی
در یک کدام کوچه یِ بدونِ چرا و چون
آن جا کمی شکستی و آن وقت بود که تو
مبتلا شدی به فراوانی جنون
نفهمید اون که باید می دونست
بیشتر از جون هنوز عزیزه برام
با جدایی هیچی تموم نمی شه
عاشق از عاشقی سیر نمی شه
بگو تو اگه عاشق نبودی
عاشقت از تو دلگیر نمی شه