ولي نقاشي من كاغذي نيست
براي رسم ابزاري ندارم
كمي احساس را با جرعه اي عشق
به روي برگ ياسي مي گذارم
Printable View
ولي نقاشي من كاغذي نيست
براي رسم ابزاري ندارم
كمي احساس را با جرعه اي عشق
به روي برگ ياسي مي گذارم
مي خوردن و شاد بودن آئـيـن منـست
فارغ بودن ز کفـر و ديـن ديـن منـست
گفـتـم به عـروس دهـر کابـيـن تو چـيست
گفـتا دل خرم تو کابـيـن منـست
تمام هستي ام بود و ندانست كه
در قلبم چه آشوبي بپا كرد
و او هرگز شكستم را نفهميد
اگرچه تا ته دنيا صدا كرد
دوران جهان بي مي و ساقي هيچ است
بي زمزمه ناي عـراقي هـيچ است
هـر چند در احوال جهان مي نگرم
حاصل هـمه عـشرتست و باقي هـيچ است
دردا كه در اين دير كهن جاي بدان نيست
ليكن دل ما جز به نگاهش نگران نيست
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های جرف
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا شهر یاد ها
دیگر شراب هم خبر تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن
به شهر غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
ابر آمد و باز بر سر سبزه گـريـست
بـي باده گـلرنگ نمي بايد زيـست
اين سبزه که امروز تماشاگـه ماست
تا سبزه خـاک ما تماشاگه کيست
ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند
پیراهنی از برگ گل از بهر یارم دوختم
از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند
پروانه امشب پر نزن اندر حریم یار من
ترسم صدای شه پرت قدری دل آزارش کند
ترنم نگاه دوست به هر طرف كه ميرود
دل منم چو سايه اي به يك طرب ميرود
در قائله حسرت ما شمع بيفروخت
ليكن دل او انجمن شعله دلان نيست
در دايـره سـپـهـر نـاپـيـدا غــور
جـاميـست کـه جمله را چشانـند بـدور
نوبـت چـو بدور تو رسد آه مکـن
مي نوش بخـوشدلي که دور است به خور
ره يافت سالك بي درد به دالان حقيقت
برگشت به ناداني به يك جمله ز طريقت
تا در آيينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جز در خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را
توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود
آيدا در آينه – احمد شاملو
دردم به در دير كهن حلقه بياويخت
خاخام بگفتا كه در اين دير امان نيست
تن خشک کویرم من ببار ای نم نم باران
ببار ای ابر بارونی
که خستم از دگرگونی
ببر من را به آرامش که خستم از پریشونی
صدام کن عطر آزادی
تو عشقو یاد من دادی
ياد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهرباني هاي باد
ياد باد ان روزگاران ياد باد
يك روز ديدمش غمزه وار ميگريست
چشم بر خاك نهاده و زار ميگريست
دوش به سمعك شنيدم كه يار ميگفت
بر خيز زخواب غفلت اي عاشق كار درست ! ! !
تو خوبي
و اين همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گريسته ام
و اين بار راست مي گويم تا بخندم
زيرا اخرين اشك من نخستين لبخندم بود
دیروز را خاطره ای است
امروز را احساس
فردایم چه میشود ؟
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سرو ساماني من گوش كنيد
گفتگوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين قصه جانسوز نهفتن تا كي ؟
سوختم، سوختم اين راز نگفتن تا كي ؟
روزگاري من و دل (او) ساكن كوئي بوديم
ساكن كوي بت عربدهجوئي بوديم
دين و دل (عقل و دين) باخته ديوانه روئي بوديم
بسته سلسله سلسله موئي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزهزنش اين همه بيمار نداشت
سنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سروسامان دارد
چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر
كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر
بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر
بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست
حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي سي
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست
نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست
اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنين است پي كار دگر باشم به
چند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست
ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
از من و بندگي من اگر اشعاري هست
بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست
به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است
بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر
با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر
تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين برود چون نرود
چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود
اي پسر چند به كام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم
تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند
يار اين طايفه خانه برانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغل باز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را
در كمين تو بسي عيب شماران هستند
سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند
باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري
گرچه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت
وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت
با دل پرگله از ناخوشي روي تو رفت
حاش لله كه وفاي تو فراموش كند
سخن مصلحت آميز كسان گوش كند
وحشي بافقي
صاعقه وار میروم بر شوق وصال دوست
شاید که شوم یک بار شایسته یک دیدار
واقعاً به حسن انتخابت تبريك مي گم.
مراد سالک طریقت خدای داند وبس
سلوک خویش بنمای گر مرد رهی ای دوست
نقل قول:
نوشته شده توسط سمیرا62
انتخاب نیست مال خودمه و بداهه است ! ! :)
تا كه بوديم نبوديم كسي
كشت ما را غم بي هم نفسي
تا كه رفتيم همه يار شدند
خفته ايم و همه بيدار شدند
قدر آيينه بدانيم تا هست
نه در آن وقت كه اقبال شكست
تخت توران تو را تاخت و تو
تاختی بر همه یادمان من
نفس كز گرمگاه سينه ميآيد برون ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاينست، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...
دمت گرم و سرت خوش باد
دستار ببستی جانا ، ما را تو رها کردی
صد غلغله و غوغا ،شاید که تو برگردی
يوسفش نام نهادند و به گرگش دادند
مرگ گرگ تو شد اي يوسف كنعاني من
نوازش کن سکوت بی منتهایم را
که گر سودای حرف آمد جهان بیدار خواهم کرد
در كنار چشمه سحر
سرنهاده روي شانه هاي يكدگر
گيسوان خيسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شكفته در زلال عطرهاي گرم
مي تراود از سكوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود
دلتنگی های ادمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را اسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی و اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من ...
...
نيمكت كهنه باغ خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستاني از ذهن پاك كرده است
خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم
خاطره اوازهايي را كه هرگز نخوانده
بودي
امشب تمام خويش را از غصه پرپر ميكنم
گلدان زرد ياد را با تو معطر ميكنم
تو رفته اي و رفتنت يك اتفاق ساده نيست
ناچار اين پرواز را اين بار باور ميكنم
يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من
يه احترام رجعتت من ناز كمتر مي كنم
يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام
آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم
صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز كن
من هم ضريح عشق را غرق كبوتر ميكنم
شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو
يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم
گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان ديوانه ام كه با غمت سر ميكنم
زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت
با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم
....
ما چشمه نوريم، بتابيم و بخنديم
ما زنده عشقيم، نمرديم و نميريم
نمي گم خطا نكردم من كه ادعا نكردم
همه گفتن بي وفايي من كه اعتنا نكردم
عازم سفر شدي تو من دلم مي خواست بموني
واسه موندن تو اما بخدا دعا نكردم
واسه تو كلي نوشتم كه يه جوري مبتلا شي
تقصير منه كه آخر تو رو مبتلا نكردم
توي كوچه ي رفاقت يه سلام جواب ندادم
تو دلم تويي اون و با كسي آشنا نكردم
مي دونم دوسم نداري حتي قد يه قناري
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نكردم
ما جايي قرار نذاشتيم جز تو كوچه هاي رويا
اين دفعه تو اومدي من به قرار وفا نكردم
زير دين ناز چشمات يه عمريه دارم مي سوزم
تا خاكستري نشه دل دينمو ادا نكردم
اومدن واسه نصيحت به بهانه ي يه صحبت
عمرشون كلي تلف شد چون تو رو رها نكردم
راه آسمون كه بسته س گرچه قلبامون شكسته س
تا بحال انقد خدا رو اينجوري صدا نكردم
تو من و گذشاتي رفتي خواستي من ديوونه تر شم
باورت نمي شه شايد آخه جون فدا نكردم
نامه هاي عاشقونه با نشونه بي نشونه
اما از كساي ديگه س پس اونا رو وا نكردم
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا مكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم
من رو با ترانه بشناس ، اي ستاره ي غزلپوش !
اين من مرده ي سرد رو ، زنده كن تو هرم آغوش
تلخي هزار تا گريه توي لرزش صدامه
اما نفس يه تبسم هميشه روي لبامه
با نقاب اين تبسم صورتم رو مي پوشونم
با چش بسته مي بينم ، با لب بسته مي خونم
من منتظرت شدم ولي در نزدي
بر زخم دلم گل معطر نزدي
گفتي كه اگر شود مي آيم اما
مرد اين دل و آخرش به او سر نزدي
...
يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفاكاري
در عشق تازه فتح رقيبش را