در گوشه اي از آسمان ابري شبيه سايه ي من بود
ابري كه شايد مثل من آماده ي فرياد كردن بود
من رهسپار قله و او راهي دره تلاقي مان
پاي اجاقي كه هنوزش آتشي از پيش بر تن بود
خسته مباشي پاسخي پژواك سان از سنگ ها آمد
اين ابتداي آشنايي مان در آن تاريك و روشن بود
بنشين! نشستم، گپ زديم، امّا نه از حرفي كه با ما بود
او نيز، مثل من، زبانش در بيان درد الكن بود
او منتظر تا من بگويم، گفتني هاي مگويم را
من منتظر تا او بگويد، وقت، امّا وقت رفتن بود
گفتم كه لب وا مي كنم، با خويشتن گفتم، ولي بعضي
با دست هاي آشنا در من، به كار قفل بستن بود
او خيره بر من، من به او خيره، اجاق نيمه جان ديگر
گرمايش از تن رفته و خاكسترش در حال مردن بود
گفتم: خداحافظ! كسي پاسخ نداد و آسمان يك سر
پوشيده از ابري، شبيه آرزوهاي سترون بود
تا قله شايد يك نفس باقي نبود، امّا غرور من
با چوب دست شرمگيني در مسير بازگشتن بود
چون ريگي از قله به قعر دره افتادم، هزاران بار
امّا من آن مورم كه همواره به دنبال رسيدن بود