می خور که شیخ و حافظ و مفتی ومحتسب ...
چو نیک بنگری همه تزویر میکنند
نامـوس عشق و رونق عشاق می برند...
منع جوان و سرزنش پیر میکنند
Printable View
می خور که شیخ و حافظ و مفتی ومحتسب ...
چو نیک بنگری همه تزویر میکنند
نامـوس عشق و رونق عشاق می برند...
منع جوان و سرزنش پیر میکنند
در گیر و دار گریه و سنگینی لَحَد
لبخند می زنم به تو در جلد یک جَسد
تصویر ِ محو ِ چشم ِ تو! سهم ِ من است از
تعقیب لحظه لحظه ی این فیلم ِ مستند
اصلا عجیب نیست اگر می نویسمت
وقتی سکوت، راه به جایی نمی برد
حس دوباره از تو نوشتن، اگر چه دیر،
اما نمی تواند از این شعر بگذرد
اِبلیس می شوم به لباس ِ فرشته ای
تسلیم ِ دست های تو... آن خوب های بد
لبخند می زنم و نگاهت نمی کنم
مثل کبوتری که بنا نیست بپَرد...
لعنت به من... به تو... به تمام ِ گذشته ها
لعنت به هر چه یاد تو را، یادم آورد
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
زهی مبارک و زیبا به فال در دیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
هر کجا نام ز دانش همه افلاک حجاب
هر کجا ذکر به نامش همه آفاق حیا
از حادثه ترسند همه كاخ نشينان
ما خانه به دوشان غم سيلاب نداريم
مرا ز هر چه که نيکوست در جهان، پي ِ آن
به طِيب خاطر ِ روشن، مدام کوشيدن
خوش است مثل بَهائِم، گريز از رهِ شهر
چو رود از پي ِ کُهسارها خروشيدن
شبِ دراز نشستن به صحبتِ ياران
به يادِ رفته و ذکر ِ گذشته، جوشيدن
نشانت کی جوید که تو بینشانی
مکانت کی یابد که تو بیمکانی
چه صورت کنیمت که صورت نبندی
که کفست صورت به بحر معانی
یه روز یه باغبونی یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون باغچه مهربونی
یادش به خیر آن روزهای دل تپیدن
وقتی کبوتر در نگاهم لانه می کرد
قد می کشد از بین بیداری و خوابم
تصویر نعشی، شکل من در جاده ای سرد
چیزی به پایان دلم باقی نمانده
پایان تلخ عابری تنها و ولگرد
یک عمر داغ عاشقی مان کشت، اما
می سوزد عشق از حسرت تکرار یک درد
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه
با نیازی که رنگ می گیرد
دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسیمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
نشست و دفتر دل را به نامت وا کرد
برای از تو سرودن بهانه پیدا کرد
قلم به دست گرفت و تمام دردش را
به روی صفحه ی کاغذ هجا هجا جا کرد
گناه رانده شدن را به پای سیب نوشت
و هر چه وسوسه را نیز نذر حوا کرد
کمی به حال خودش گریه اش گرفت و بعد،
دو دست تب زده اش را به سمت دریا کرد
دوباره یوسف زیبای داستان ترنج
میان دخترکان قبیله غوغا کرد
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم
میروی مست ز بیغوله و میید
با تو این دزد فریبندهی غارتگر
سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی
خنک آن دیده که نغنود درین بستر
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
اگر شیری اگر میری اگر مور
گذر باید کنی آخر لب گور
دلا رحمی بجان خویشتن کن
که مورانت نهند خوان و کنند سور
ره كجا منزل كجا مقصود چيست ؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
روزها نام ِ تو از بَر مي کنم
بي تو هر شب، ديده را تَر مي کنم
تا که هر فصلت نصيبِ من شود
روزگار ِ غصه را سَر مي کنم
شام هايِ تيره را با چشم ِ تو
روشن هم چون ماه و اختر مي کنم
با من از رفتن مگو، اي مهربان
رفتنت را روز ِ محشر مي کنم
اي بهانه هاي من در بي کَسي
با تو تنهايي رو پَرپَر مي کنم
مرا درد آموه و درمان چه حاصل
مرا وصل آموه و هجران چه حاصل
بسوته بی گل و آلاله بی سر
سر سوته کله یاران چه حاصل
لب از لب وانکرده، آتشی افروختی در شب
شکُفتی چون گل ِ آیینه در باغ ِ تماشا تو
ندیدم آبشاری در جهان از گریه زیباتر
که پنهان بود ماهی در من و آیینه امّا تو
وقتي قلب شكسته ام را
جمع مي كردم
و گياهي كوچك
انبوه سيمان ها را كنار زد
يادم آمد
بهار مي آيد
درخت چنار را دوست دارم
چون هر وقت از بالا به آن نگاه می کنم
هزار دست به سوی آسمان بلند شده می بینم
و پاییز بیشتر دوستش دارم.
که حنا می بندد
تا در قنوت
آتش را از یاد نبرد!
تا بر باد دادن هستی اش را جشن بگیرد
تا مرگ را برقصد
و پایکوبی کند
که فردا
هزاران هزار جوانه خواهد داشت...!
بگذار باران باشم
در خاطرات جشن حنا بندان
و شکوه برگ ریزان!
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی شیطان و بازیگوش
و او هر دم , دم گرم خویش را در آن بدمد
و خواب خفته گان خفته را آشفته تر سازد
در غلط افکندهست نام و نشان خلق را
عمر شکربسته را مرگ نهادند نام
از جهت این رسول گفت که الفقر کنز
فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت ان کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دوش ناگه آمد و در جان نشست
خانه ویران کرد و در پیشان نشست
عالمی بر منظر معمور بود
او چرا در خانهی ویران نشست
گنج در جای خراب اولیتر است
گنج بود او در خرابی زان نشست
هیچ یوسف دیدهای کز تخت و تاج
چون دلش بگرفت در زندان نشست
گرچه پیدا برد دل از دست من
آمد و بر جان من پنهان نشست
چون مرا تنها بدید آن ماه روی
گفت تنها بیش ازین نتوان نشست
جان بده وانگه نشست ما طلب
که توان با جان بر جانان نشست
از سر جان چون تو برخیزی تمام
من کنم آن ساعتت در جان نشست
چون ز جانان این سخن بشنید جان
خویش را درباخت و سرگردان نشست
خویشتن را خویشتن آن وقت دید
کو چو گویی در خم چوگان نشست
تا کی من و دل اسیر و پابند شما
تا چند شما دریغ تا چند شما
تا چند من شکسته باشم همه دل
دلی نیز شکسته آرزومند شما
ای کاش به یک لحظه شما من بودید
یا من من دیگری همانند شما
تا داد کشم تمام فریادم را
در همهمه سکوت مانند شما
افسوس میان من و دل دستی نیست
تا پس بزنیم دست پیوند شما
شاید که شما نیز مرا می دانید
اینگونه که من تمام ترفند شما
هر چند که تا همیشه ام می خواهید
من خسته ام از بودن تا چند شما
باشید که من سردترین فصل من است
پایان دی و بهمن و اسفند شما
با آنکه نمی گویمتان می دانم
خرسندی من نیست خوش ایند شما
با اینهمه خرسندم اگر بنویسند
تاریخ نویسان خردمند شما
یک بیت ز شعرهای گریانم را
در دفتر خاطرات لبخند شما
...
سلامنقل قول:
تا کی من و دل اسیر و پابند شما
تا چند شما دریغ تا چند شما
تا چند من شکسته باشم همه دل
دلی نیز شکسته آرزومند شما
ای کاش به یک لحظه شما من بودید
یا من من دیگری همانند شما
تا داد کشم تمام فریادم را
در همهمه سکوت مانند شما
افسوس میان من و دل دستی نیست
تا پس بزنیم دست پیوند شما
شاید که شما نیز مرا می دانید
اینگونه که من تمام ترفند شما
هر چند که تا همیشه ام می خواهید
من خسته ام از بودن تا چند شما
باشید که من سردترین فصل من است
پایان دی و بهمن و اسفند شما
با آنکه نمی گویمتان می دانم
خرسندی من نیست خوش ایند شما
با اینهمه خرسندم اگر بنویسند
تاریخ نویسان خردمند شما
یک بیت ز شعرهای گریانم را
در دفتر خاطرات لبخند شما
من وقتی آواترتونو میبینم یه جوری میشم ....
===========================
امان ز لحظه غفلت
که شاهدم هستی ....
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
يك نظر بر ابر كردم ابر باريدن گرفت
يك نظر بر يار كردم يار ناليدن گرفت
تكيه بر ديوار كردم خاك بر فرقم نشست
خاك بر فرقش نشيند آن كه يار از من گرفت
تو خود یوسفی اما
به درون نظر نداری ....
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت برای من شده عادت
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
هي فحش مي دهم به خودم، زندگي،… و عشق!
دل در حريم فاجعه اتراق مي كند
سيلي زند به صورتم و زار مي زند
باران چه مادرانه مرا عاق مي كند…!
دلم مثل دلت خونه شقایق
چشام دریای بارونه شقایق
مثل مردن می مونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق
قشنگ ترین رویای من ... همیشه با دلم بمون...
دستای سردم رو بگیر ... لالایت رو واسم بخون...
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،
بدین سان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را.........
-------------------------------------------------------
اگه اون روز برسه منم برات ناز میکنم
با غم و غصه و دردم تو رو دمساز میکنم
اگه دل تاب بیاره منم به اون روز میرسم
روی ابرها میشینم به آسمون ها میرسم
من خواب ديده ام كسي از راه مي رسد
تعبير كن خيـال مرا با دو چشـم كـال
شايد نگاه سبـز تو بـارانـي ام كـند
حالا كه باد مي وزد از جانب شمـال
لالالالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره
میگه هرگز نگو دیره که هر روز روز تقدیره
لالالالا گل گندم چی اومد بر سر مردم
میون آتش افتادیم شدیم از روی دنیا گم