ته که ناخواندهای علم سماوات
ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
بیاران کی رسی هیهات هیهات
Printable View
ته که ناخواندهای علم سماوات
ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
بیاران کی رسی هیهات هیهات
تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من
هيچ كس مي نپسندم كه به جاي تو بود
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
تا عاشقان ببوي نسيمش دهند جان
بگشود نافه اي و در آرزو ببست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيمست
همواره مرا كوي خرابات مقامست
تو از دشت وفا یاد مرا گیر
سراغ داغ فریاد مرا گیر
قدم نه در کویر دیدگانم
ازین نامردمان داد مرا گیر
روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و برو،
منشین به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو
به سموات شو، ای طایر علیین
بچه امید درین کوه کنی خارا
چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین
نگارا خانه ی دل را عروسی
میان هر چه دلبر توس توسی
کلاس ناز تو بالای بالاست
ببازی بازی همدرس ونوسی
یک جرعه می ز ملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
تهران شب از تو دور است
تهران همیشه نور است
تهران و کوچخ هایش
یاداور غرور است ....
تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من
هيچ كس مي نپسندم كه به جاي تو بود
در خَمر و خماری خُم بودم، از فرطِ تعیّن گم بودم
در انجمنت انجم بودم ، تو هیئتِ انسانم کردی
تخریبم کن، اخراجم کن! ازعشق پشیمانم کردی
سجّیل ِ ابابیلت بودم، حمله به کعبه ی جانم کردی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
....................
رستم از خوانش هفت آمده سهراب شده
رخش، اين شيههكش مسلخ بيشيون، رقص
خنجري كو كه به زخمت جگري تازه كنم؟
خنجر و خون، طرب و زخم پياپي زن... رقص
صبر که ساکنترین عالم عشق است
زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد
با توبه بیشی صبر درنتوان بست
زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد
در دهانم شراب ميجوشد
در دهانم چه ميكند فوران؟
جوششي جاري است در جانم
جذبهاي ساري است در جريان
نسیم زلف تو از نوبهار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
مي زند نبض دلم مي رود پاي تو دور
بغض دارد به تنم مي پيچد
جنس دريا شده ام
غرق اشکي که فرو مي ريزد
از دو چشمان ترم
کاش لرزش دستان مرا مي ديدي
کاش عشق مرا از نفسم مي خواندي
لحظه رفتن تو
لحظه مردن احساس من است
عشق هر لحظه مرا مي خواند
بايد از شهر دلم کوچ کنم
از تو خالي شده ام
مي وزد در سر من فکر عبور
مي روم
خاک دلم را به شما خواهم داد
شايد از خاک تنم سود به مردم برسد
مي روم گل بشوم
تا که يک روز مرا دست تو همراه شود ...
دوباره بارش باران به روي دفتر من
دوباره خواهر كاغذ ، قلم برادر من !
سرود سبز ملائك ، بهار لالايي
دوباره دست خدا و نوازش سر من !
خودش به داد دلم مي رسد ! اجابت شد
دعاي قلب شكسته : دعاي مضطر من !
چه مهربان به دلم امر مي كند : بنويس!
و عشق مي چكد آهسته توي جوهر من!
نوشتم روی کاغذ های بی خط ، روی بی رنگی ،
دلم از آرزو هایش شکسته ...
می نوازد سازی را...
ساز بی رنگی...
نه ، نه ، ببين ! به جان خود ت رسم مرد نيست -
- اين رفتنت و ماندن من ، صبر كن ! سوار !…
زن توي ترس و تلخي و ترديد ، گيج گيج
فرياد مرد : هاي ! دولول مرا بيار !
يك مرد پر حرارت و بانوي منجمد !
يك دست ، يك دولول … سپس بغض در غبار …!
روي قبرم بنويسيد مسافر بوده است
بنويسيد که يک مرغ مهاجر بوده است
بنويسيد زمين کوچه سر گرداني است
او در اين معبر پر حادثه عابر بوده است
صفت شاعر اگر همدلي و هم درد است
در رثايم بنويسيد که شاعر بوده است
غزل هجرت مرا همه جا بنويسيد
بنويسيد که او يک دم مسافر بوده است
تو( سعي ) سبز بهاري براي روييدن
من از ( صفا )ي تو گفتم هميشه ، ( هاجر ) من!
شكوفه هاي تنت دانه دانه مي شكفند
تو جلوه زار تجلي ... و محو منظره : من !
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی:
کز خم فراق نوش بادت جامی!
یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرَم نداشت
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت
بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
درون چشم سياهش بهار مي آيد
و برگ برگ غزل مي رسد به سبزينه !
براي كسب بهارش جواز لازم نيست!
نه حسن سابقه مطرح ، نه سوء پيشينه!!
چه كارمند عجيبي ! هميشه كارش عشق!
نه ( شنبه ) دارد و ( يكشنبه اي )، نه ( آدينه ) !!
چه هرم مهر لطيفي ميان دستش هست!
همان دو دست صميمي … دو دست پر پينه!
هر نکتهای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا لله در قائل
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
لاله افیون در شراب انداختست
نرگس و گل را خراب انداختست
از ریاحین چرخ در ناف زمین
نافهای مشک ناب انداختست
نغمهی شیرین مرغان سحر
شور در مستان خواب انداختست
عندلیب از عشق گل در بوستان
نالهی چنگ و رباب انداختست
تو را من چشم در راهم شبا هنگام!
من اگر نیکم و گر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار که کِشت
همه کس طالبِ یارند، چه هشیار و چه مست
همه جا خانه ی عشق است، چه مسجد، چه کِنِشت
تو خواهي آمد !
و ما دستادست بر فراز سيلاب زمان خواهيم گذشت.
كسي ديگر در گذر از سايه ها همسفرم نخواهد بود
تنها تو ، هميشه سبز!
هميشه خورشيد!
هميشه ماه!
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه ،خوشه گندم به دانه ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ کرانه ها
باران قصيده اي است تر و تازه و روان
آتش ترانه اي به زبان زبانه ها
اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بي کرانه ها
کوچه به کوچه سر زده ام کو به کوي تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها
يک لحظه از نگاه تو کافي است تا دلم
سودا کند دمي به همه جاودانه ها
( ثانيه ها رفت به دلدادگي…)!
عشق كجا رفت به اين سادگي؟!
آدم اين عشق نبودي ، نشد
عاقبت سيب جز افتادگي !
عشق مرا سوي غزل مي برد
عشق تو را تا شب نر مادگي !!
خصلت احساس نوازشگريست
خصلت احساس تو سمبادگي!
قصر خيالي كه تو مي ساختي
من… و ني و شور شبانزادگي!
بيد شدي ، باد تو را مي برد
سرو تو و … سايه آزادگي!!
طفل تو و مشق و غلطهاي بد
قبل دبستان برو آمادگي !!
عشق همان همسفري هاست ، نه ؟
من ، تو و يك فاجعه : بي جادگي!
…
…
باز تو و خويش فريبي كه : نه !
ثانيه ها رفت به دلدادگي …!
يك شب نشان خانه ي ما را به ياد آر
شيرين ترين ترانه ي ما را به ياد آر
محنت كش زمانه شدم آشناي عشق
فرياد عاشقانه ي ما را به ياد آر
در كوچه هاي شهر طنين صداي ماست
گلبانگ صادقانه ي ما را به ياد آر
هر دم به ياد تو دل ما را بهانه اي ست
گلواژه ي بهانه ي ما را به ياد آر
يك لحظه اين زمانه به كامم نبوده است
كج بودن زمانه ي ما را به ياد آر
در آسمان بخت من هم يك ستاره نيست
يك شب نشان خانه ي ما را به ياد آر
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر کار اهل دولت میکنم
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت میکنم
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است