در این جهان لایتناهی ،
آیا ، به بیگناهی ماهی ،
-( بغضم نمی گذارد ، تا حرف خویش را
از تنگای سینه بر آرم!)
گر این تپنده در قفس پنجه های تو ،
این قلب بر جهنده ،
آه ، این هنوز زندۀ لرزنده ،
اینجا ، کنار تابه !
در کام تان گواراست؛
حرفی دگر ندارم!...
Printable View
در این جهان لایتناهی ،
آیا ، به بیگناهی ماهی ،
-( بغضم نمی گذارد ، تا حرف خویش را
از تنگای سینه بر آرم!)
گر این تپنده در قفس پنجه های تو ،
این قلب بر جهنده ،
آه ، این هنوز زندۀ لرزنده ،
اینجا ، کنار تابه !
در کام تان گواراست؛
حرفی دگر ندارم!...
میوه های فصل پاییز و بهار
سیب ها و دانه های یک انار
سفره های بی ریا از رنگ و رو
دست خواهش بر تن هم می زنند
بوی پاییز و نماز و سادگی
قاب های پر شده از عطر یاس
جا نمازی رنگ چشمان توسبز
خنده بر من می زنند
دریا ، - صبور و سنگین -
می خواند و می نوشت :
-"... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! "
مادر ای مهر آسمان افروز
گرمی ی کلبهء دل سردم
بي تو در انعقاد تنهايی
ماتمم حسرتم غمم دردم
در طراوت سرای باغ اميد
شاخه های شکستهء زردم
بي تو تا زنده ام شکسته ترم
دل پر عقده را کجا ببرم
تا در اقليم کاج ها رفتی
پايمال خزان غم شده ام
از نم اشک صبح و گريهء شام
همچو ديوار کهنه خم شده ام
ما که می خواستیم خلق جهان ،
دوست باشند جاودان با هم.
ما که می خواستیم نیکی و مهر ،
حکم رانند در جهان با هم .
شوربختی نگر که در همه عمر ،
خود نبودیم مهربان با هم.
ای شمایان ! که باز می گذرید
بعد ما زیر آسمان با هم.
گر رسید آن دمی که آدمیان ،
دوست گشتند و همزبان با هم.
آن زمان ، با گذشت یاد کنید ،
یادِ نومید رفتگان ! با هم !
من از ياد عزيزان يك نفس غافل نيم اما
نمي دانم كه بعد از من كسي يادم كند يا نه؟
«رهي» از ناله ام خون مي چكد اما نمي دانم
كه آن بيدادگر ، گوشي به فريادم كند يا نه؟
هیچ کس گمان نداشت ، این !
کیمیای عشق را ببین :
کیمیای نور را که خاکِ خسته را ،
صبح و سبزه می کند ،
کیمیا و سِحرِ صبح را نگاه کن.
جای بذرِ مرگ و برگِ خونیِ خزان،
کیمیای عشق ،
صبح و
سبزه آفریده است :
خنده های کودکان و باغ مدرسه ؛
کیمیای عشق سرخ را ببین !
هیچ کس گمان نداشت این.
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد
در دل خستۀ ام چه می گذرد؟
این چه شوری ست باز در سر من؟
باز از جان من چه می خواهند؟
برگ های سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم
روزگاری ست های و هو دارم
شیونی دردناک و روح گداز
بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم
دل من ، روح من ، روان من است
آنچه از عشق او رقم زده ام
شیرۀ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد
دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خود نگاه کنم؟
بس کنم این سیاه کاری ، بس !
گرچه دل ناله می کند : " بس نیست " !
برگ های سپید دفتر من !
از شما رو سیاه تر کس نیست.
تو می ایی
کجا یا کی؟
نمی دانم
تو می ایی
پس از شب های دلتنگی
برای صبح یکرنگی
نمی دانم
تو می ایی
برای باور بودن
دمی با عشق آسودن
نمی دانم
تو می ایی
نگاهت آشنا با من
سلامت بوی پیراهن
نمی دانم
تو می ایی
پس از باران
به دستت شاخه ای ریحان
نمی دانم
تو می ایی
سبک چون پر
برای لحظه ی برتر
نمی دانم
تو می ایی
چو ایینه
دلت شفاف و بی کینه
نمی دانم
تو می ایی
برای من
برای کوری دشمن
نمی دانم
تو می ایی
تنت شبنم
دلت بی غم
نمی دانم
تو می ایی
خدا با تو
تمام لحظه ها باتو
نمی دانم
تو می ایی
تو می ایی
چرا امشب نمی ایی؟
نمی دانم