لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد
شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
Printable View
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد
شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
حسن هر جا که در جهان برود
عشق در پی چو بیدلان برود
حسن هر جا به دلستانی رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن لیلی صفت چو حکمی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پی حسن دلربا هر روز
عشق بیبال جان فشان برود
دزدان دغل پيشه گرگان دغا دارد
اي خانه خراب اينجا آماده زلت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
جائيكه همه دزدند تو دزد چپوگر باش
بزمي كه همه مستند تو مست و مخمر باش
شهري كه همه كورند تو كور شو و كر باش
ديدي كه همه لالند تو لال ز صحبت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
بي حضور
و...
بي حضورت خواهم زيست
بي فروغت روشنا يي خواهم يافت
و اينچنين است که عشق را به ميدان نبرد مي طلبم
وسکوت سهمگينت را عاشقانه در آغوش مي گيرم
حال سبزتر از هميشه خواهم روييد
و صعودم را چه با اشتياق طي خواهم کرد .
دل سر حیات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
امروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود شوی چه خواهی دانست
دانشمند خیام نیشابوری
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه كردن مرگه
زندگي كردن بي تو
....وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایه ی توام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش به جای تو....
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
غم باز كار قلب مرا شاق مي كند
قليان خاطرات تو را چاق مي كند !
پك مي زنم…و حلقه دودي شبيه قلب
دارد دوباره طاقت من طاق مي كند!
تنديس پر غبار تو را با نوازشي
دستان سبز عاطفه براق مي كند
اين گونه دل دوباره به درياي يادها
غواص خويش راهي اعماق مي كند…
پرونده هاي عشق تو را مي زند ورق
يك بوسه روي عكس تو الصاق مي كند!
از برف گير گونه تو ، بوسه هاي من
بر سرخي لبان تو قشلاق مي كند!
حاتم كه بود پيش نگاهت كه مي دهد
هم خمس و هم زكات و هم انفاق مي كند!
در سر خلقان می روی , در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی, آنجا که خیزد نقشها
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبیل
لالایی شبام تویی نذار که بی خواب بمونم
دارم برات شعر می خونم شاید به یادم بمونی
فقط یه چیز ازت می خوام همیشه عاشق بمونی
دوست دارم خیلی کمه ولی جز این چیزی نبود
واژه ها رو ولش کنیم عشقمو از چشام بخون
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم؟
كه به روي دوست ماند كه بر افكند نقابي
يكشنبه طولاني
يكشنبه سنگين
لندن
سرگرم طلاق دياناست
و از جنون گاوي هراسان!
اتوبوس بايد بيايد و
نمي آيد
شعر هم !
وگوشواره بلند طلايي ات
به گردشم نمي خواند
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
زلال شوق از نام تو گل کرد
صفای آرزو ها را به دل کرد
تراوش کرد ایمان تپش ها
دورنگی و تردد را خجل کرد
دوباره قصه سيب ست و جاذبه : يك كشف!
هبوط آدم و حوا به روي بستر من!!
هجوم بوسه من روي دست مخملي ات
و روي سرخ لبانت جهاد اكبر من !
...
و اين خداست كه اينگونه شاد مي خندد
به شادي من و تو توي بيت آخر من ...!
نگاه من چراگاه بهار است
مسیر آرزو ها را گذار است
چرا از ژنده سبزش نیابی
که مهماندار فصل انتظار است
سلام
تا چند کشم غصهی هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمیآید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهی خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون ای شاه پریان
که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلیی ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی
يادمان باشد از امروز جفايي نکنيم
گر که درخويش شکستيم صدايي نکنيم
خودبسازيم به هردرد که ازدوست رسد
بهر بهبود ولي فکر دوايي نکنيم
جاي پرداخت به خودبردگران انديشيم
شکوه از غير خطا هست خطايي نکنيم
باز دوباره چشماي تو
داد مي زنن: بي دست وپا!
بسه ديگه ! د ...حرف بزن!
بجنب ديگه! يالا بابا!
مي خوام بگم دوست دارم
اما ديگه پا نمي ده!
مي خوام بگم ديوونتم
اما زبون را نمي ده!
جمله ها توي ذهن من
اين پا و اون پا مي كنن
چشام دوست دارم رو هي
مي گن و حاشا مي كنن!
چشماي تو منتظرن
داد مي زنن:بگو بگو!
آتيشي مي شي دوباره
لپات مي شن عين لبو!
وقتی دیدم تو چشمات یه دنیا غم نشسته
بغض سیاه حسرت راه گلوتو بسته
برای آخرین بار دست منو گرفتی
وقتی هنوز نرفته بهونه میگرفتی
وقتی که گفتی نرو گریه امونم نداد
وقتی میخواستم بگم میخوام بمونم باهات
به جاده دل سپردم غمهارو بی تو بردم
منو نبر از يادت منی كه بی تو مردم
من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يك سينه سخن دارم آن شرح دهم يا نه؟
هراسان سایۀ سرو خرام است
چمن در دست باد بی لجام است
به چنگ هر خسی آلالۀ چند
که اینجا موج بازار سهام است
تکیه گاه دل من نسترن است
با تو ام ای همه آزاد و رها
دست های دل من منتظرند
که بیاویزند بر شاخه ی سرسبز دعا
اگر چه بی نشان بی نشانم
نشان قلۀ آتش فشانم
سری بر دیدۀ همسایه ها زن
که ما آئینۀ زخم زبانیم
مهتاب به نور دامن شب بشكافت
مي خور كه دمي خوشتر ازين نتوان يافت
خوش باش و بينديش كه مهتاب شبي
خوش بر سر خاك يك به يك خواهد تافت.
تلاش ناله ها بیر نگ و بو نیست
نماز ما نماز بی وضونیست
شبی در بزم دل مست عرق شو
مپنداری که چیزی در سبو نیست
تو خود اي گوهر يكدانه كجايي آخر
كز غمت ديده ي مردم همه دريا باشد
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
تو افق خورشید خانوم
دل نازکش شکست
غم ماهی مونو دید
دوباره به خون نشست
ماهی پولک طلا
تو دلش دریای درد
تو چشاش اشکای شور
رو لبش یه آه سرد-
دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو
انجمنی به هر طرف آرزوی محال را
وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو
حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را
آنکس که منع ما زخرابات می کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو
وقتي به دنبال تكه اي نان
در خيابان ها مي دويدم
با آواز پرنده اي كوچك
يادم مي آمد بهار مي آيد !
وقتي آيينه هاي خرد شده را
در زمين دفن مي كردم
يادم آمد
بهار مي آيد.
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
تو تنها نمي ماني اي مانده بي من
تو را مي سپارم به دلهاي خسته
خداحافظ اي برگ و بار دل من
خداحافظ اي سايه سار هميشه
اگر سبز رفتي اگر زرد ماندم
خداحافظ اي نوبهار هميشه...
اگر شب نشينم اگر شب شكسته
تو را مي سپارم به رؤياي فردا